باب ششم در ناتوانى و پيرى
حکایت پیرمرد

پیرمردی را گفتند : چرا زن نکنی ؟ گفت : با پیرزنانم عیشی نباشد . گفتند : جوانی بخواه ، چون مکنت داری . گفت : مرا که پیرم با پیرزنان الفت نیست پس او را که جوان باشد با من که پیرم چه دوستی صورت بندد ؟
پرهفطاثله جونی می کند
غشغ مقری ثخی و بونی چش روشت
زور باید نه زر که بانو را
گزرى دوست تر که ده من گوشت
.