متن کامل شاهنامه فردوسی

گفتار اندر ستایش سلطان محمود

کنون پادشاه جهان را ستاى

برزم و ببزم و بدانش گراى‏

سرافراز محمود فرخنده راى

کزویست نام بزرگى بجاى‏

جهاندار ابو القاسم پر خرد

که رایش همى از خرد برخورد

همى باد تا جاودان شاد دل

ز رنج و ز غم گشته آزاد دل‏

شهنشاه ایران و زابلستان

ز قنّوج تا مرز کابلستان‏

برو آفرین باد و بر لشکرش

چه بر خویش و بر دوده و کشورش‏

جهاندار سالار او میر نصر

کزو شادمانست گردنده عصر

دریغش نیاید ز بخشیدن ایچ

نه آرام گیرد بروز بسیچ‏

کنون پادشاه جهان را ستاى

برزم و ببزم و بدانش گراى‏

سرافراز محمود فرخنده راى

کزویست نام بزرگى بجاى‏

جهاندار ابو القاسم پر خرد

که رایش همى از خرد برخورد

همى باد تا جاودان شاد دل

ز رنج و ز غم گشته آزاد دل‏

شهنشاه ایران و زابلستان

ز قنّوج تا مرز کابلستان‏

برو آفرین باد و بر لشکرش

چه بر خویش و بر دوده و کشورش‏

جهاندار سالار او میر نصر

کزو شادمانست گردنده عصر

دریغش نیاید ز بخشیدن ایچ

نه آرام گیرد بروز بسیچ‏

چو جنگ آیدش پیش جنگ آورد

سر شهریاران بچنگ آورد

بر آن کس که بخشش کند گنج خویش

ببخشد نه اندیشد از رنج خویش‏

جهان تا جهاندار محمود باد

وزو بخشش و داد موجود باد

سپهدار چون بو المظفّر بود

سر لشکر از ماه برتر بود

که پیروز نامست و پیروز بخت

همى بگذرد تیر او بر درخت‏

همیشه تن شاه بى‏رنج باد

نشستش همه بر سر گنج باد

همیدون سپهدار او شاد باد

دلش روشن و گنجش آباد باد

چنین تا بپایست گردان سپهر

ازین تخمه هرگز مبراد مهر

پدر بر پدر بر پسر بر پسر

همه تاج دارند و پیروزگر

گذشته ز شوّال ده با چهار

یکى آفرین باد بر شهریار

کزین مژده دادیم رسم خراج

که فرمان بد از شاه با فرّ و تاج‏

که سالى خراجى نخواهند بیش

ز دین دار بیدار و ز مرد کیش‏

بدین عهد نوشین روان تازه شد

همه کار بر دیگر اندازه شد

چو آمد بران روزگارى دراز

همى بفگند چادر داد باز

ببینى بدین داد و نیکى گمان

که او خلعتى یابد از آسمان‏

که هرگز نگردد کهن بر برش

بماند کلاه کیان بر سرش‏

سرش سبز باد و تنش بى‏گزند

منش بر گذشته ز چرخ بلند

ندارد کسى خوار فال مرا

کجا بشمرد ماه و سال مرا

نگه کن که این نامه تا جاودان

درفشى بود بر سر بخردان‏

بماند بسى روزگاران چنین

که خوانند هر کس برو آفرین‏

چنین گفت نوشین روان قباد

که چون شاه را دل بپیچد ز داد

کند چرخ منشور او را سیاه

ستاره نخواند و را نیز شاه‏

ستم نامه عزل شاهان بود

چو درد دل بى‏گناهان بود

بماناد تا جاودان این گهر

هنرمند و با دانش و دادگر

نباشد جهان بر کسى پایدار

همه نام نیکو بود یادگار

کجا شد فریدون و ضحّاک و جم

مهان عرب خسروان عجم‏

کجا آن بزرگان ساسانیان

ز بهرامیان تا بسامانیان‏

نکوهیده‏تر شاه ضحّاک بود

که بیدادگر بود و ناپاک بود

فریدون فرّخ ستایش ببرد

بمرد او و جاوید نامش نمرد

سخن ماند اندر جهان یادگار

سخن بهتر از گوهر شاهوار

ستایش نبرد آنک بیداد بود

بگنج و بتخت مهى شاد بود

گسسته شود در جهان کام اوى

نخواند بگیتى کسى نام اوى‏

ازین نامه شاه دشمن گداز

که بادا همه ساله بر تخت ناز

همه مردم از خانها شد بدشت

نیایش همى ز آسمان بر گذشت‏

که جاوید بادا سر تاج دار

خجسته برو گردش روزگار

ز گیتى مبیناد جز کام خویش

نوشته بر ایوانها نام خویش‏

همان دوده و لشکر و کشورش

همان خسروى قامت و منظرش‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن