متن کامل شاهنامه فردوسی
گله کردن فردوسى از پیرى و روزگار
الا اى برآورده چرخ بلند
چه دارى بپیرى مرا مستمند
چو بودم جوان در برم داشتى
بپیرى چرا خوار بگذاشتى
همى زرد گردد گل کامگار
همى پرنیان گردد از رنج خار
دو تا گشت آن سرونازان بباغ
همان تیره گشت آن گرامى چراغ
پر از برف شد کوهسار سیاه
همى لشکر از شاه بیند گناه
بکردار مادر بدى تا کنون
همى ریخت باید ز رنج تو خون
وفا و خرد نیست نزدیک تو
پر از رنجم از راى تاریک تو
مرا کاج هرگز نپروردییى
چو پرورده بودى نیازردییى
الا اى برآورده چرخ بلند
چه دارى بپیرى مرا مستمند
چو بودم جوان در برم داشتى
بپیرى چرا خوار بگذاشتى
همى زرد گردد گل کامگار
همى پرنیان گردد از رنج خار
دو تا گشت آن سرونازان بباغ
همان تیره گشت آن گرامى چراغ
پر از برف شد کوهسار سیاه
همى لشکر از شاه بیند گناه
بکردار مادر بدى تا کنون
همى ریخت باید ز رنج تو خون
وفا و خرد نیست نزدیک تو
پر از رنجم از راى تاریک تو
مرا کاج هرگز نپروردییى
چو پرورده بودى نیازردییى
هرانگه که زین تیرگى بگذرم
بگویم جفاى تو با داورم
بنالم ز تو پیش یزدان پاک
خروشان بسر بر پراگنده خاک
چنین داد پاسخ سپهر بلند
که اى مرد گوینده بىگزند
چرا بینى از من همى نیک و بد
چنین ناله از دانشى کى سزد
تو از من بهر بارهیى برترى
روان را بدانش همى پرورى
بدین هرچ گفتى مرا راه نیست
خور و ماه زین دانش آگاه نیست
خور و خواب و راى و نشست ترا
بنیک و ببد راه و دست ترا
از ان خواه راهت که راه آفرید
شب و روز و خورشید و ماه آفرید
یکى آنک هستیش را راز نیست
بکاریش فرجام و آغاز نیست
چو گوید بباش آنچ خواهد بُدست
کسى کو جزین داند آن بیهدهست
من از داد چون تو یکى بندهام
پرستنده آفرینندهام
نگردم همى جز بفرمان اوى
نیارم گذشتن ز پیمان اوى
بیزدان گراى و بیزدان پناه
براندازه زو هرچ باید بخواه
جز او را مخوان کردگار سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر
وزو بر روان محمّد درود
بیارانش بر هر یکى بر فزود