اسکندر
دیدن اسکندر، درخت گویا را
ز راه بیابان بشهرى رسید
ببد شاد کآواز مردم شنید
همه بوم و بر باغ آباد بود
دل مردم از خرّمى شاد بود
پذیره شدندش بزرگان شهر
کسى را که از مردمى بود بهر
برو همگنان آفرین خواندند
همه زرّ و گوهر برافشاندند
همى گفت هر کس که اى شهریار
انوشه که کردى بما بر گذار
بدین شهر هرگز نیامد سپاه
نه هرگز شنیدست کس نام شاه
کنون کامدى جان ما پیش تست
که روشن روان بادى و تن درست
سکندر دل از مردمان شاد کرد
ز راه بیابان تن آزاد کرد
ز راه بیابان بشهرى رسید
ببد شاد کآواز مردم شنید
همه بوم و بر باغ آباد بود
دل مردم از خرّمى شاد بود
پذیره شدندش بزرگان شهر
کسى را که از مردمى بود بهر
برو همگنان آفرین خواندند
همه زرّ و گوهر برافشاندند
همى گفت هر کس که اى شهریار
انوشه که کردى بما بر گذار
بدین شهر هرگز نیامد سپاه
نه هرگز شنیدست کس نام شاه
کنون کامدى جان ما پیش تست
که روشن روان بادى و تن درست
سکندر دل از مردمان شاد کرد
ز راه بیابان تن آزاد کرد
بپرسید از یشان که ایدر شگفت
چه چیزست کاندازه باید گرفت
چنین داد پاسخ بدو رهنماى
که اى شاه پیروز پاکیزه راى
شگفتیست ایدر که اندر جهان
کسى آن ندید آشکار و نهان
درختیست ایدر دو بن گشته جفت
که چونان شگفتى نشاید نهفت
یکى ماده و دیگرى نرّه اوى
سخن گو بود شاخ با رنگ و بوى
بشب ماده گویا و بویا شود
چو روشن شود نرّ گویا شود
سکندر بشد با سواران روم
همان نامداران آن مرز و بوم
بپرسید زیشان که اکنون درخت
سخن کى سراید بآواز سخت
چنین داد پاسخ بدو ترجمان
که از روز چون بگذرد نه زمان
سخنگوى گردد یکى زین درخت
که آواز او بشنود نیک بخت
شب تیرهگون ماده گویا شود
برو برگ چون مشک بویا شود
بپرسید چون بگذریم از درخت
شگفتى چه پیش آید اى نیک بخت
چنین داد پاسخ کزو بگذرى
ز رفتنت کوته شود داورى
چو زو بر گذشتى نماندت جاى
کران جهان خواندش رهنماى
بیابان و تاریکى آید بپیش
بسیرى نیامد کس از جان خویش
نه کس دید از ما نه هرگز شنید
که دام و دد و مرغ بر ره پرید
همى راند با رومیان نیک بخت
چو آمد بنزدیک گویا درخت
زمینش ز گرمى همى بر دمید
ز پوست ددان خاک پیدا ندید
ز گوینده پرسید کین پوست چیست
ددان را برین گونه درّنده کیست
چنین داد پاسخ بد و نیک بخت
که چندین پرستنده دارد درخت
چو باید پرستندگان را خورش
ز گوشت ددان باشدش پرورش
چو خورشید بر تیغ گنبد رسید
سکندر ز بالا خروشى شنید
که آمد ز برگ درخت بلند
خروشى پر از سهم و ناسودمند
بترسید و پرسید زان ترجمان
که اى مرد بیدار نیکى گمان
چنین برگ گویا چه گوید همى
که دل را بخوناب شوید همى
چنین داد پاسخ که اى نیک بخت
همى گوید این برگ شاخ درخت
که چندین سکندر چه پوید بدهر
که برداشت از نیکویهاش بهر
ز شاهیش چون سال شد بر دو هفت
ز تخت بزرگى ببایدش رفت
سکندر ز دیده ببارید خون
دلش گشت پر درد از رهنمون
از ان پس بکس نیز نگشاد لب
پر از غم همى بود تا نیم شب
سخنگوى شد برگ دیگر درخت
دگر باره پرسید زان نیک بخت
چه گوید همى این دگر شاخ گفت
سخن گوى بگشاد راز از نهفت
چنین داد پاسخ که این ماده شاخ
همى گوید اندر جهان فراخ
از آز فراوان نگُنجى همى
روان را چرا بر شکنجى همى
ترا آز گرد جهان گشتن است
کس آزردن و پادشا کشتن است
نماندت ایدر فراوان درنگ
مکن روز بر خویشتن تار و تنگ
بپرسید از ترجمان پادشا
که این مرد روشن دل و پارسا
یکى باز پرسش که باشم بروم
چو پیش آید آن گردش روز شوم
مگر زنده بیند مرا مادرم
یکى تا برخ بر کشد چادرم
چنین گفت با شاه گویا درخت
که کوتاه کن روز و بر بند رخت
نه مادرت بیند نه خویشان بروم
نه پوشیده رویان آن مرز و بوم
بشهر کسان مرگت آید نه دیر
شود اختر و تاج و تخت از تو سیر
چو بشنید برگشت زان دو درخت
دلش خسته گشته بشمشیر سخت
چو آمد بلشکر گه خویش باز
برفتند گردان گردن فراز
بشهر اندرون هدیها ساختند
بزرگان بر پادشا تاختند
یکى جوشنى بود تابان چو نیل
ببالاى و پهناى یک چرم پیل
دو دندان پیل و برش پنج بود
که آن را ببرداشتن رنج بود
زره بود و دیباى پر مایه بود
ز زر کرده آگنده صد خایه بود
بسنگ درم هر یکى شست من
ز زرّ و ز گوهر یکى کرگدن
بپذرفت زان شهر و لشکر براند
ز دیده همى خون دل برفشاند