فریدون

پیغام سلم و تور به نزدیک فریدون

گزیدند پس موبدى تیز ویر

سخن‏گوى و بینا دل و یادگیر

ز بیگانه پردخته کردند جاى

سگالش گرفتند هر گونه راى‏

سخن سلم پیوند کرد از نخست

ز شرم پدر دیدگان را بشست‏

فرستاده را گفت ره بر نورد

نباید که یابد ترا باد و گرد

چو آیى بکاخ فریدون فرود

نخستین ز هر دو پسر ده درود

پس آنگه بگویش که ترس خداى

بباید که باشد بهر دو سراى‏

گزیدند پس موبدى تیز ویر

سخن‏گوى و بینا دل و یادگیر

ز بیگانه پردخته کردند جاى

سگالش گرفتند هر گونه راى‏

سخن سلم پیوند کرد از نخست

ز شرم پدر دیدگان را بشست‏

فرستاده را گفت ره بر نورد

نباید که یابد ترا باد و گرد

چو آیى بکاخ فریدون فرود

نخستین ز هر دو پسر ده درود

پس آنگه بگویش که ترس خداى

بباید که باشد بهر دو سراى‏

جوان را بود روز پیرى امید

نگردد سیه موى گشته سپید

چه سازى درنگ اندرین جاى تنگ

که شد تنگ بر تو سراى درنگ‏

جهان مر ترا داد یزدان پاک

ز تابنده خورشید تا تیره خاک‏

همه بارزو ساختى رسم و راه

نکردى بفرمان یزدان نگاه‏

نجستى بجز کژى و کاستى

نکردى ببخشش درون راستى‏

سه فرزند بودت خردمند و گرد

بزرگ آمدت تیره بیدار خرد

ندیدى هنر با یکى بیشتر

کجا دیگرى زو فرو برد سر

یکى را دم اژدها ساختى

یکى را بابر اندر افراختى‏

یکى تاج بر سر ببالین تو

برو شاد گشته جهان بین تو

نه ما زو بمام و پدر کمتریم

نه بر تخت شاهى نه اندر خوریم‏

ایا دادگر شهریار زمین

برین داد هرگز مباد آفرین‏

اگر تاج از آن تارک بى‏بها

شود دور و یابد جهان ز و رها

سپارى بدو گوشه از جهان

نشیند چو ما از تو خسته نهان‏

و گر نه سواران ترکان و چین

هم از روم گردان جوینده کین‏

فراز آورم لشگر گرزدار

از ایران و ایرج بر آرم دمار

چو بشنید موبد پیام درشت

زمین را ببوسید و بنمود پشت‏

بر آنسان بزین اندر آورد پاى

که از باد آتش بجنبد ز جاى‏

بدرگاه شاه آفریدون رسید

بر آورده دید سر ناپدید

بابر اندر آورد بالاى او

زمین کوه تا کوه پهناى او

نشسته بدربر گرانمایگان

بپرده درون جاى پر مایگان‏

بیک دست بر بسته شیر و پلنگ

بدست دگر ژنده پیلان جنگ‏

ز چندان گرانمایه گرد دلیر

خروشى بر آمد چو آواى شیر

سپهریست پنداشت ایوان بجاى

گران لشگرى گرد او بر بپاى‏

برفتند بیدار کار آگهان

بگفتند با شهریار جهان‏

که آمد فرستاده نزد شاه

یکى پر منش مرد با دستگاه‏

بفرمود تا پرده بر داشتند

بر اسپش ز درگاه بگذاشتند

چو چشمش بروى فریدون رسید

همه دیده و دل پر از شاه دید

ببالاى سرو و چو خورشید روى

چو کافور گرد گل سرخ موى‏

دو لب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم

کیانى زبان پر ز گفتار نرم‏

نشاندش هم آنگه فریدون ز پاى

سزاوار کردش بر خویش جاى‏

بپرسیدش از دو گرامى نخست

که هستند شادان دل و تن درست‏

دگر گفت کز راه دور و دراز

شدى رنجه اندر نشیب و فراز

فرستاده گفت اى گرانمایه شاه

ابى تو مبیناد کس پیش گاه‏

ز هر کس که پرسى بکام تواند

همه پاک زنده بنام تواند

منم بنده شاه را ناسزا

چنین بر تن خویش ناپارسا

پیامى درشت آوریده بشاه

فرستنده پر خشم و من بى‏گناه‏

بگویم چو فرمایدم شهریار

پیام جوانان ناهوشیار

بفرمود پس تا زبان برگشاد

شنیده سخن سربسر کرد یاد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *