گشتاسب

نامه قیصر به الیاس و باژخواستن از او

بقیصر خزر بود نزدیکتر

وزیشان بدش روز تاریک‏تر

بمرز خزر مهتر الیاس بود

که پور جهاندار مهراس بود

بالیاس قیصر یکى نامه کرد

تو گفتى که خون بر سر خامه کرد

که چندین بافسوس خوردى خزر

کنون روز آسایش آمد بسر

اگر ساو و باژست و گنج گران

گروگان از آن مرز چندى سران‏

و گر نه فرخ زاد چون پیل مست

بیاید کند کشورت را چو دست‏

چو الیاس بر خواند آن نامه را

بزهر آب در زد سر خامه را

چنین داد پاسخ که چندین هنر

نبودى بروم اندرون سر بسر

بقیصر خزر بود نزدیکتر

وزیشان بدش روز تاریک‏تر

بمرز خزر مهتر الیاس بود

که پور جهاندار مهراس بود

بالیاس قیصر یکى نامه کرد

تو گفتى که خون بر سر خامه کرد

که چندین بافسوس خوردى خزر

کنون روز آسایش آمد بسر

اگر ساو و باژست و گنج گران

گروگان از آن مرز چندى سران‏

و گر نه فرخ زاد چون پیل مست

بیاید کند کشورت را چو دست‏

چو الیاس بر خواند آن نامه را

بزهر آب در زد سر خامه را

چنین داد پاسخ که چندین هنر

نبودى بروم اندرون سر بسر

اگر من نخواهم همى باژ روم

شما شاد باشید زان مرز و بوم‏

چنین دل گرفتید از یک سوار

که نزد شما یافت او زینهار

چنان دان که او دام آهرمنست

و گر کوه آهن همان یک تنست‏

تو او را بدین جنگ رنجه مکن

که من بین درازى نمانم سخن‏

سخن چون بمیرین و اهرن رسید

ز الیاس و آن دام کو گسترید

فرستاده میرین بقیصر پیام

که این اژدها نیست کاید بدام‏

نه گرگست کز چاره بى‏جان شود

ز آلودن زهر پیچان شود

چو الیاس در جنگ خشم آورد

جهانجوى را خون بچشم آورد

نگه کن کاین سر افراز مرد

ازو چند پیچد بدشت نبرد

غمى گشت قیصر ز گفتارشان

چو بشنید زان گونه بازارشان‏

فرخ زاد را گفت پر مایه‏اى

همى روم را همچو پیرایه‏اى‏

چنان دان که الیاس شیر اوژن است

چو اسپ افگند پیل رویین تن است‏

اگر تاب دارى بجنگش بگوى

و گر نه مبر اندرین آب روى‏

اگر جنگ او را ندارى تو پاى

بسازیم با او یکى خوب راى‏

بخوبى ز ره باز گردانمش

سخن با هزینه بر افشانمش‏

بدو گفت گشتاسپ کین جست و جوى

چرا باید و چیست این گفت و گوى‏

چو من باره اندر جهانم بخاک

ندارم ز مرز خزر هیچ باک‏

و لیکن نباید که روز نبرد

ز میرین و اهرن بود یاد کرد

که ایشان برزم اندر از دشمنى

برآرند کژّى و اهرمنى‏

چو لشکر بیاید ز مرز خزر

نگهبان من باش با یک پسر

بنیروى پیروز گر یک خداى

چو من با سپاه اندر آیم ز جاى‏

نه الیاس مانم نه با او سپاه

نه چندان بزرگى و تخت و کلاه‏

کمربند گیرمش و ز پشت زین

بابر اندر آرم زنم بر زمین‏

دگر روز چون بر دمید آفتاب

چو زرین سپر مى نمود اندر آب‏

ز سوى خزر ناى رویین بخاست

همى گرد بر شد سوى چرخ راست‏

سر افراز قیصر بگشتاسپ گفت

که اکنون جدا کن سپاه از نهفت‏

بگفت این و لشکر به بیرون کشید

گوان و یلان را بهامون کشید

همى گشت با گرزه گاوسار

چو سرو بلند از بر کوهسار

همى جست بر دشت جاى نبرد

ز هامون بابر اندر آورد گرد

چو الیاس دید آن بر ویال اوى

چنان گردش چنگ و گوپال اوى‏

سوارى فرستاد نزدیک اوى

که بفریبد آن راى تاریک اوى‏

بیامد بدو گفت کاى سر فراز

ز قیصر بدین گونه سر کم فراز

کزین لشکر اکنون سوارش توى

بهارش توى نامدارش توى‏

بیک سو گراى از میان دو صف

چه دارى چنین بر لب آورده کف‏

که الیاس شیر است روز نبرد

پذیره در آید سبک تر ز گرد

اگر هدیه خواهى ورا گنج هست

مساى از پى چیز با رنج دست‏

ز گیتى گزین کن یکى بهره‏یى

تو باشى بران بهره در شهره‏یى‏

همت یار باشم همت کهترم

که هرگز ز پیمان تو نگذرم‏

بدو گفت گشتاسپ کاین سرد گشت

سخنها ز اندازه اندر گذشت‏

تو کردى بدین داورى دست پیش

کنون بازگشتى ز گفتار خویش‏

سخن گفتن اکنون نباید بکار

گه جنگ و آویزش کارزار

فرستاده برگشت و آمد چو باد

همى کرد پاسخ بالیاس یاد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن