گشتاسب

نامه نگارى قیصر به لهراسب

یکى نامور بود قالوس نام

خردمند و با دانش و راى و کام‏

بخواند آن خردمند را نامدار

کز ایدر برو تا در شهریار

بگویش که گر باژ ایران دهى

بفرمان گرایى و گردن نهى‏

بایران بماند بتو تاج و تخت

جهاندار باشى و پیروز بخت‏

و گر نه مرا با سپاهى گران

هم از روم و ز دشت نیزه وران‏

نگه کن که برخیزد از دشت غو

فرخ زاد پیروزشان پیش رو

همه بومتان پاک و ویران کنم

ز ایران بشمشیر بیران کنم‏

فرستاده آمد بکردار باد

سرش پر خرد بد دلش پر ز داد

یکى نامور بود قالوس نام

خردمند و با دانش و راى و کام‏

بخواند آن خردمند را نامدار

کز ایدر برو تا در شهریار

بگویش که گر باژ ایران دهى

بفرمان گرایى و گردن نهى‏

بایران بماند بتو تاج و تخت

جهاندار باشى و پیروز بخت‏

و گر نه مرا با سپاهى گران

هم از روم و ز دشت نیزه وران‏

نگه کن که برخیزد از دشت غو

فرخ زاد پیروزشان پیش رو

همه بومتان پاک و ویران کنم

ز ایران بشمشیر بیران کنم‏

فرستاده آمد بکردار باد

سرش پر خرد بد دلش پر ز داد

چو آمد بنزدیک شاه بزرگ

بدید آن در و بارگاه بزرگ‏

چو آگاهى آمد بسالار بار

خرامان بیامد بر شهریار

که پیر جهان دیده‏یى بر درست

همانا فرستاده قیصرست‏

سوارست با او بسى نامدار

همى راه جوید بر شهریار

چو بشنید بنشست بر تخت عاج

بسر بر نهاد آن دلافروز تاج‏

بزرگان ایران همه پیش تخت

نشستند شادان دل و نیکبخت‏

بفرمود تا پرده برداشتند

فرستاده را شاد بگذاشتند

چو آمد بنزدیک تختش فراز

برو آفرین کرد و بردش نماز

پیام گرانمایه قیصر بداد

چنانچون بباید بآیین و داد

غمى شد ز گفتار او شهریار

بر آشفت با گردش روزگار

گرانمایه جایى بیاراستند

فرستاده را شاد بنشاستند

فرستاد زربفت گستردنى

ز پوشیدنى و هم از خوردنى‏

بران گونه بنواخت او را ببزم

تو گفتى که نشنید پیغام رزم‏

شب آمد پر اندیشه پیچان بخفت

تو گفتى که با درد و غم بود جفت‏

چو خورشید بر تخت زرین نشست

شب تیره رخسار خود را ببست‏

بفرمود تا رفت پیشش زریر

سخن گفت هر گونه با شاه دیر

بشبگیر قالوس شد بار خواه

و را راه دادند نزدیک شاه‏

ز بیگانه ایوان بپرداختند

فرستاده را پیش بنشاختند

بدو گفت لهراسپ کاى پر خرد

مبادا که جان جز خرد پرورد

بپرسم ترا راست پاسخ گزار

اگر بخردى کام کژّى مخار

نبود این هنرها بروم اندرون

بدى قیصر از پیش شاهان زبون‏

کنون او بهر کشورى باژ خواه

فرستاد و بر ماه بنهاد گاه‏

چو الیاس را کو بمرز خزر

گوى بود با فرّ و پرخاشخر

بگیرد ببندد همى با سپاه

بدین باژ خواهش که بنمود راه‏

فرستاده گفت اى سخنگوى شاه

بمرز خزر من شدم باژ خواه‏

به پیغمبرى رنج بردم بسى

نپرسید زین باره هرگز کسى‏

و لیکن مرا شاه زان سان نواخت

که گردن بگژّى نباید فراخت‏

سوارى بنزدیک او آمدست

که از بیشه‏ها شیر گیرد بدست‏

بمردان بخندد همى روز رزم

هم از جامه مى بهنگام بزم‏

ببزم و برزم و بروز شکار

جهان بین ندیدست چون او سوار

بدو داد پر مایه‏تر دخترش

که بودى گرامى تر از افسرش‏

نشانى شدست او بروم اندرون

چو نر اژدها شد بچنگش زبون‏

یکى گرگ بد همچو پیلى بدشت

که قیصر نیارست زان سو گذشت‏

بیفگند و دندان او را بکند

وزو کشور روم شد بى‏گزند

بدو گفت لهراسپ کاى راست گوى

کرا ماند این مرد پرخاش جوى‏

چنین داد پاسخ که بارى نخست

بچهره زریرست گویى درست‏

ببالا و دیدار و فرهنگ و راى

زریر دلیرست گویى بجاى‏

چو بشنید لهراسپ بگشاد چهر

بران مرد رومى بگسترد مهر

فراوان ورا برده و بدره داد

ز درگاه برگشت پیروز و شاد

بدو گفت کاکنون بقیصر بگوى

که من با سپاه آمدم جنگجوى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن