سیاوش
کشورى دادن افراسیاب سیاوش را
بدین کار بگذشت یک هفته نیز
سپهبد بیاراست بسیار چیز
از اسپان تازى و از گوسفند
همان جوشن و خود و تیغ و کمند
ز دینار و از بدرهاى درم
ز پوشیدنیها و از بیش و کم
وزین مرز تا پیش دریاى چین
همى نام بردند شهر و زمین
بفرسنگ صد بود بالاى او
نشایست پیمود پهناى او
نوشتند منشور بر پرنیان
همه پادشاهى برسم کیان
بدین کار بگذشت یک هفته نیز
سپهبد بیاراست بسیار چیز
از اسپان تازى و از گوسفند
همان جوشن و خود و تیغ و کمند
ز دینار و از بدرهاى درم
ز پوشیدنیها و از بیش و کم
وزین مرز تا پیش دریاى چین
همى نام بردند شهر و زمین
بفرسنگ صد بود بالاى او
نشایست پیمود پهناى او
نوشتند منشور بر پرنیان
همه پادشاهى برسم کیان
بخان سیاوش فرستاد شاه
یکى تخت زرّین و زرّین کلاه
ازان پس بیاراست میدان سور
هر آن کس که رفتى ز نزدیک و دور
مى و خوان و خوالیگران یافتى
بخوردى و هر چند بر تافتى
ببردى و رفتى سوى خان خویش
بدى شاد یک هفته مهمان خویش
در بسته زندانها برگشاد
ازو شادمان بخت و او نیز شاد
بهشتم سیاوش بیامد پگاه
ابا گرد پیران بنزدیک شاه
گرفتند هر دو برو آفرین
که اى مهتر و شهریار زمین
همیشه ترا جاودان باد روز
بشادى و بدخواه را پشت کوز
و زان جایگه بازگشتند شاد
بسى از جهاندار کردند یاد
چنین نیز یک سال گردان سپهر
همى گشت بیدار بر داد و مهر
فرستاده آمد ز نزدیک شاه
بنزد سیاوش یکى نیکخواه
که پرسد همى شاه را شهریار
همى گوید اى مهتر نامدار
بود کت ز من دل بگیرد همى
وزین برنشستن گزیرد همى
از ایدر ترا دادهام تا بچین
یکى گرد بر گرد و بنگر زمین
بشهرى که آرام و راى آیدت
همان آرزوها بجاى آیدت
بشادى بباش و بنیکى بمان
ز خوبى مپرداز دل یک زمان
سیاوش ز گفتار او گشت شاد
بزد ناى و کوس و بنه بر نهاد
سلیح و سپاه و نگین و کلاه
ببردند زین گونه با او براه
فراوان عمارى بیاراستند
پس پرده خوبان بپیراستند
فرنگیس را در عمارى نشاند
بنه بر نهاد و سپه را براند
ازو باز نگسست پیران گرد
بنه بر نهاد و سپه را ببرد
بشادى برفتند سوى ختن
همه نامداران شدند انجمن
که سالار پیران ازان شهر بود
که از بدگمانیش بىبهر بود
همى بود یک ماه مهمان او
بران سر چنین بود پیمان او
ز خوردن نیاسود یک روز شاه
گهى رود و مى گاه نخچیرگاه
سرِ ماه برخاست آواى کوس
برانگه که خیزد خروش خروس
بیامد سوى پادشاهى خویش
سپاه از پسِ پشت و پیران ز پیش
بران مرز و بوم اندر آگه شدند
بزرگان براه شهنشه شدند
بشادى دل از جاى برخاستند
جهانى بآیین بیاراستند
ازان پادشاهى خروشى بخاست
تو گفتى زمین گشت با چرخ راست
ز بس رامش و ناله کرّ ناى
تو گفتى بجنبد همى دل ز جاى
بجایى رسیدند کاباد بود
یکى خوب فرخنده بنیاد بود
بیک روى دریا و یک روى کوه
برو بر ز نخچیر گشته گروه
درختان بسیار و آب روان
همى شد دل سالخورده جوان
سیاوش بپیران سخن برگشاد
که اینت بر و بوم فرّخ نهاد
بسازم من ایدر یکى خوب جاى
که باشد بشادى مرا رهنماى
بر آرم یکى شارستان فراخ
فراوان کنم اندر و باغ و کاخ
نشستنگهى بر فرازم بماه
چنانچون بود در خور تاج و گاه
بدو گفت پیران که اى خوب راى
بران رو که اندیشه آرد بجاى
چو فرمان دهد من بران سان که خواست
بر آرم یکى جاى تا ماه راست
نخواهم که باشد مرا بوم و گنج
زمان و زمین از تو دارم سپنج
یکى شارستان سازم ایدر فراخ
فراوان بدو اندر ایوان و کاخ
سیاوش بدو گفت کاى بختیار
درخت بزرگى تو آرى ببار
مرا گنج و خوبى همه زانِ تست
بهر جاى رنج تو بینم نخست
یکى شهر سازم بدین جاى من
که خیره بماند دل انجمن