کیخسرو

آوردن پیران کى‏خسرو را پیش افراسیاب

شب تیره هنگام آرام و خواب

کس آمد ز نزدیک افراسیاب‏

بران تیرگى پهلوان را بخواند

گذشته سخنها فراوان براند

کز اندیشه بد همه شب دلم

بپیچید و ز غم همى بگسلم‏

ازین کودکى کز سیاوش رسید

تو گفتى مرا روز شد ناپدید

نبیره فریدون شبان پرورد

ز راى و خرد این کى اندر خورد

ازو گر نوشته بمن بر بدیست

نشاید گذشتن که آن ایزدیست‏

چو کار گذشته نیارد بیاد

زید شاد و ما نیز باشیم شاد

و گر هیچ خوى بد آرد پدید

بسان پدر سر بباید برید

شب تیره هنگام آرام و خواب

کس آمد ز نزدیک افراسیاب‏

بران تیرگى پهلوان را بخواند

گذشته سخنها فراوان براند

کز اندیشه بد همه شب دلم

بپیچید و ز غم همى بگسلم‏

ازین کودکى کز سیاوش رسید

تو گفتى مرا روز شد ناپدید

نبیره فریدون شبان پرورد

ز راى و خرد این کى اندر خورد

ازو گر نوشته بمن بر بدیست

نشاید گذشتن که آن ایزدیست‏

چو کار گذشته نیارد بیاد

زید شاد و ما نیز باشیم شاد

و گر هیچ خوى بد آرد پدید

بسان پدر سر بباید برید

بدو گفت پیران که اى شهریار

ترا خود نباید کس آموزگار

یکى کودکى خرد چون بیهشان

ز کار گذشته چه دارد نشان‏

تو خود این میندیش و بد را مکوش

چه گفت آن خردمند بسیار هوش‏

که پروردگار از پدر برترست

اگر زاده را مهر با مادرست‏

نخستین به پیمان مرا شاد کن

ز سوگند شاهان یکى یاد کن‏

فریدون بداد و بتخت و کلاه

همى داشتى راستى را نگاه‏

ز پیران چو بشنید افراسیاب

سر مرد جنگى در آمد ز خواب‏

یکى سخت سوگند شاهانه خورد

بروز سپید و شب لاژورد

بدادار کو این جهان آفرید

سپهر و دد و دام و جان آفرید

که ناید بدین کودک از من ستم

نه هرگز برو بر زنم تیز دم‏

زمین را ببوسید پیران و گفت

که اى دادگر شاه بى‏یار و جفت‏

برین بند و سوگند تو ایمنم

کنون یافت آرام جان و تنم‏

و زانجا بر خسرو آمد دمان

رخى ارغوان و دلى شادمان‏

بدو گفت کز دل خرد دور کن

چو رزم آورد پاسخش سور کن‏

مرو پیش او جز به دیوانگى

مگردان زبان جز به بیگانگى‏

مگرد ایچ گونه بگرد خرد

یک امروز بر تو مگر بگذرد

بسر بر نهادش کلاه کیان

ببستش کیانى کمر بر میان‏

یکى باره گام‏زن خواست نغز

برو بر نشست آن گو پاک مغز

بیامد بدرگاه افراسیاب

جهانى برو دیده کرده پر آب‏

روارو بر آمد که بگشاى راه

که آمد نو آیین یکى پیشگاه‏

همى رفت پیش اندرون شاه گرد

سپهدار پیران ورا پیش برد

بیامد بنزدیک افراسیاب

نیا را رخ از شرم او شد پر آب‏

بران خسروى یال و آن چنگ او

بدان شاخ و آن فرّ و اورنگ او

زمانى نگه کرد و نیکو بدید

همى گشت رنگ رخش ناپدید

تن پهلوان گشت لرزان چو بید

ز جان جوان پاک بگسست امید

زمانى چنان بود بگشاد چهر

زمانه بدلش اندر آورد مهر

بپرسید کاى نو رسیده جوان

چه آگاه دارى ز کار جهان‏

بر گوسفندان چه گردى همى

زمین را چه گونه سپردى همى‏

چنین داد پاسخ که نخچیر نیست

مرا خود کمان و پر تیر نیست‏

بپرسید بازش ز آموزگار

ز نیک و بد و گردش روزگار

بدو گفت جایى که باشد پلنگ

بدرّد دل مردم تیز چنگ‏

سه دیگر بپرسیدش از مام و باب

ز ایوان و از شهر و ز خورد و خواب‏

چنین داد پاسخ که درّنده شیر

نیارد سگ کارزارى بزیر

بخندید خسرو ز گفتار اوى

سوى پهلوان سپه کرد روى‏

بدو گفت کین دل ندارد بجاى

ز سر پرسمش پاسخ آرد ز پاى‏

نیاید همانا بد و نیک از وى

نه زینسان بود مردم کینه‏جوى‏

رو این را بخوبى بمادر سپار

بدست یکى مرد پرهیزگار

گسى کن بسوى سیاوش گرد

مگردان بد آموز را هیچ گرد

ز اسپ و پرستنده و بیش و کم

بده هرچ باید ز گنج و درم‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن