کیخسرو

اندرز کردن کى‏خسرو به ایرانیان

چنین گفت پس شاه با زال زر

که اکنون ببندید یک سر کمر

تو و رستم و طوس و گودرز و گیو

دگر هر که او نامدارست نیو

سراپرده از شهر بیرون برید

درفش همایون بهامون برید

ز خرگاه و ز خیمه چندانک هست

بسازید بر دشت جاى نشست‏

درفش بزرگان و پیل و سپاه

بسازید روشن یکى رزمگاه‏

چنان کرد رستم که خسرو بگفت

ببردند پرده سراى از نهفت‏

بهامون کشیدند ایرانیان

بفرمان ببستند یک سر میان‏

چنین گفت پس شاه با زال زر

که اکنون ببندید یک سر کمر

تو و رستم و طوس و گودرز و گیو

دگر هر که او نامدارست نیو

سراپرده از شهر بیرون برید

درفش همایون بهامون برید

ز خرگاه و ز خیمه چندانک هست

بسازید بر دشت جاى نشست‏

درفش بزرگان و پیل و سپاه

بسازید روشن یکى رزمگاه‏

چنان کرد رستم که خسرو بگفت

ببردند پرده سراى از نهفت‏

بهامون کشیدند ایرانیان

بفرمان ببستند یک سر میان‏

سپید و سیاه و بنفش و کبود

زمین کوه تا کوه پر خیمه بود

میان اندرون کاویانى درفش

جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش‏

سرا پرده زال نزدیک شاه

بر افراخته زو درفش سیاه‏

بدست چپش رستم پهلوان

ز کابل بزرگان روشن روان‏

بپیش اندرون طوس و گودرز و گیو

چو رهام و شاپور و گرگین نیو

پس پشت او بیژن و گستهم

بزرگان که بودند با او بهم‏

شهنشاه بر تخت زرّین نشست

یکى گرزه گاو پیکر بدست‏

بیک دست او زال و رستم بهم

چو پیل سر افراز و شیر دژم‏

بدست دگر طوس و گودرز و گیو

دگر بیژن گرد و رهام نیو

نهاده همه چهر بر چشم شاه

بدان تا چه گوید ز کار سپاه‏

بآواز گفت آن زمان شهریار

که اى نامداران به روزگار

هر ان کس که دارید راه و خرد

بدانید کین نیک و بد بگذرد

همه رفتنى‏ایم و گیتى سپنج

چرا باید این درد و اندوه و رنج‏

ز هر دست خوبى فراز آوریم

بدشمن بمانیم و خود بگذریم‏

کنون گاو آن زیر چرم اندرست

که پاداش و بادافره دیگرست‏

بترسید یک سر ز یزدان پاک

مباشید ایمن بدین تیره خاک‏

که این روز بر ما همى بگذرد

زمانه دم هر کسى بشمرد

ز هوشنگ و جمشید و کاوس شاه

که بودند با فرّ و تخت و کلاه‏

جز از نام از ایشان بگیتى نماند

کسى نامه رفتگان بر نخواند

از ایشان بسى ناسپاسان بدند

بفرجام زان بد هراسان بدند

چو ایشان همان من یکى بنده‏ام

و گر چند با رنج کوشنده‏ام‏

بکوشیدم و رنج بردم بسى

ندیدم که ایدر بماند کسى‏

کنون جان و دل زین سراى سپنج

بکندم سر آوردم این درد و رنج‏

کنون آنچ جستم همه یافتم

ز تخت کیى روى بر تافتم‏

هر آن کس که در پیش من برد رنج

ببخشم بدو هرچ خواهد ز گنج‏

ز کردار هر کس که دارم سپاس

بگویم بیزدان نیکى شناس‏

بایرانیان بخشم این خواسته

سلیح و در گنج آراسته‏

هر آن کس که هست از شما مهترى

ببخشم بهر مهترى کشورى‏

همان بدره و برده و چارپاى

براندیشم آرم شمارش بجاى‏

ببخشم که من راه را ساختم

وزین تیرگى دل بپرداختم‏

شما دست شادى بخوردن برید

بیک هفته ایدر چمید و چرید

بخواهم که تا زین سراى سپنج

گذر یابم و دور مانم ز رنج‏

چو کى‏خسرو و این پندها برگرفت

بماندند گردان ایران شگفت‏

یکى گفت کاین شاه دیوانه شد

خرد با دلش سخت بیگانه شد

ندانم بروبر چه خواهد رسید

کجا خواهد این تاج و تخت آرمید

برفتند یک سر گروها گروه

همه دشت لشکر بد و راغ و کوه‏

غو ناى و آواى مستان ز دشت

تو گفتى همى از هوا برگذشت‏

ببودند یک هفته زین گونه شاد

کسى را نیامد غم و رنج یاد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن