داستان بیژن و منیژه

برآوردن رستم، بیژن را از چاه

بدانگه که رستم ببر بر گره

بر افگند و زد بر گره بر زره‏

بشد پیش یزدان خورشید و ماه

بیامد بدو کرد پشت و پناه‏

همى گفت چشم بدان کور باد

بدین کار بیژن مرا زور باد

بگردان بفرمود تا همچنین

ببستند بر گردگه بند کین‏

بر اسبان نهادند زین خدنگ

همه جنگ را تیز کردند چنگ‏

تهمتن برخشنده بنهاد روى

همى رفت پیش اندرون راه جوى‏

چو آمد بر سنگ اکوان فراز

بدان چاه اندوه و گُرم و گداز

چنین گفت با نامور هفت گرد

که روى زمین را بباید سترد

بدانگه که رستم ببر بر گره

بر افگند و زد بر گره بر زره‏

بشد پیش یزدان خورشید و ماه

بیامد بدو کرد پشت و پناه‏

همى گفت چشم بدان کور باد

بدین کار بیژن مرا زور باد

بگردان بفرمود تا همچنین

ببستند بر گردگه بند کین‏

بر اسبان نهادند زین خدنگ

همه جنگ را تیز کردند چنگ‏

تهمتن برخشنده بنهاد روى

همى رفت پیش اندرون راه جوى‏

چو آمد بر سنگ اکوان فراز

بدان چاه اندوه و گُرم و گداز

چنین گفت با نامور هفت گرد

که روى زمین را بباید سترد

بباید شما را کنون ساختن

سر چاه از سنگ پرداختن‏

پیاده شدند آن سران سپاه

کزان سنگ پردخت مانند چاه‏

بسودند بسیار بر سنگ چنگ

شده مانده گردان و آسوده سنگ‏

چو از نامداران بپالود خوى

که سنگ از سر چاه ننهاد پى‏

ز رخش اندر آمد گو شیر نر

زره دامنش را بزد بر کمر

ز یزدان جان آفرین زور خواست

بزد دست و آن سنگ برداشت راست‏

بینداخت در بیشه شهر چین

بلرزید ازان سنگ روى زمین‏

ز بیژن بپرسید و نالید زار

که چون بود کارت ببد روزگار

همه نوش بودى ز گیتیت بهر

ز دستش چرا بستدى جام زهر

بدو گفت بیژن ز تاریک چاه

که چون بود بر پهلوان رنج راه‏

مرا چون خروش تو آمد بگوش

همه زهر گیتى مرا گشت نوش‏

بدین سان که بینى مرا خان و مان

ز آهن زمین و ز سنگ آسمان‏

بکنده دلم زین سراى سپنج

ز بس درد و سختى و اندوه و رنج‏

بدو گفت رستم که بر جان تو

ببخشود روشن جهانبان تو

کنون اى خردمند آزاده خوى

مرا هست با تو یکى آرزوى‏

بمن بخش گرگین میلاد را

ز دل دور کن کین و بیداد را

بدو گفت بیژن که اى یار من

ندانى که چون بود پیکار من‏

ندانى تو اى مهتر شیر مرد

که گرگین میلاد با من چه کرد

گر افتد برو بر جهان بین من

برو رستخیز آید از کین من‏

بدو گفت رستم که گر بد خوى

بیارى و گفتار من نشنوى‏

بمانم ترا بسته در چاه پاى

برخش اندر آرم شوم باز جاى‏

چو گفتار رستم رسیدش بگوش

ازان تنگ زندان بر آمد خروش‏

چنین داد پاسخ که بد بخت من

ز گردان و ز دوده و انجمن‏

ز گرگین بدان بد که بر من رسید

چنین روز نیزم بباید کشید

کشیدیم و گشتیم خشنود از وى

ز کینه دل من بیاسود از وى‏

فرو هشت رستم بزندان کمند

بر آوردش از چاه با پاى بند

برهنه تن و موى و ناخن دراز

گدازیده از رنج و درد و نیاز

همه تن پر از خون و رخساره زرد

ازان بند زنجیر زنگار خورد

خروشید رستم چو او را بدید

همه تن در آهن شده ناپدید

بزد دست و بگسست زنجیر و بند

رها کرد ازو حلقه پاى بند

سوى خانه رفتند زان چاهسار

بیک دست بیژن بدیگر زوار

تهمتن بفرمود شستن سرش

یکى جامه پوشید نو بر برش‏

ازان پس چو گرگین بنزدیک اوى

بیامد بمالید بر خاک روى‏

ز کردار بد پوزش آورد پیش

بپیچید زان خام کردار خویش‏

دل بیژن از کینش آمد براه

مکافات ناورد پیش گناه‏

شتر بار کردند و اسبان بزین

بپوشید رستم سلیح گزین‏

نشستند بر باره ناماوران

کشیدند شمشیر و گرز گران‏

گسى کرد بار و بر آراست کار

چنانچون بود در خور کارزار

بشد با بنه اشکش تیز هوش

که دارد سپه را بهر جاى گوش‏

ببیژن بفرمود رستم که شو

تو با اشکش و با منیژه برو

که ما امشب از کین افراسیاب

نیابیم آرام و نه خورد و خواب‏

یکى کار سازم کنون بر درش

که فردا بخندد برو کشورش‏

بدو گفت بیژن منم پیش رو

که از من همى کینه سازند نو

برفتند با رستم آن هفت گرد

بنه اشکش تیز هش را سپرد

عنانها فگندند بر پیش زین

کشیدند یک سر همه تیغ کین‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن