داستان بیژن و منیژه

رفتن بیژن به دیدن منیژه دختر افراسیاب

برفتند هر دو براه دراز

یکى از نوشته دگر کینه ساز

میان دو بیشه بیک روزه راه

فرود آمد آن گرد لشکر پناه‏

بدان مرغزاران ارمان دو روز

همى شاد بودند با باز و یوز

چو دانست گرگین که آمد عروس

همه دشت ازو شد چو چشم خروس‏

ببیژن پس آن داستان برگشاد

و زان جشن و رامش بسى کرد یاد

بگرگین چنین گفت پس بیژنا

که من پیشتر سازم این رفتنا

شوم بزمگه را ببینم ز دور

که ترکان همى چون بسیچند سور

برفتند هر دو براه دراز

یکى از نوشته دگر کینه ساز

میان دو بیشه بیک روزه راه

فرود آمد آن گرد لشکر پناه‏

بدان مرغزاران ارمان دو روز

همى شاد بودند با باز و یوز

چو دانست گرگین که آمد عروس

همه دشت ازو شد چو چشم خروس‏

ببیژن پس آن داستان برگشاد

و زان جشن و رامش بسى کرد یاد

بگرگین چنین گفت پس بیژنا

که من پیشتر سازم این رفتنا

شوم بزمگه را ببینم ز دور

که ترکان همى چون بسیچند سور

و ز آن جایگه پس بتابم عنان

بگردن برآرم زدوده سنان‏

زنیم آنگهى راى هشیارتر

شود دل ز دیدار بیدارتر

بگنجور گفت آن کلاه بزر

که در بزمگه بر نهادم بسر

که روشن شدى زو همه بزمگاه

بیاور که ما را کنونست گاه‏

همان طوق کى‏خسرو و گوشوار

همان یاره گیو گوهر نگار

بپوشید رخشنده رومى قباى

ز تاج اندر آویخت پرّ هماى‏

نهادند بر پشت شبرنگ زین

کمر خواست با پهلوانى نگین‏

بیامد بنزدیک آن بیشه شد

دل کامجویش پر اندیشه شد

بزیر یکى سرو بن شد بلند

که تاز آفتابش نباشد گزند

بنزدیک آن خیمه خوب چهر

بیامد بدلش اندر افروخت مهر

همه دشت ز آواى رود و سرود

روان را همى داد گفتى درود

منیژه چو از خیمه کردش نگاه

بدید آن سهى قد لشکر پناه‏

برخسارگان چون سهیل یمن

بنفشه گرفته دو برگ سمن‏

کلاه تهم پهلوان بر سرش

درفشان ز دیباى رومى برش‏

بپرده درون دخت پوشیده روى

بجوشید مهرش دگر شد بخوى‏

فرستاد مر دایه را چون نوند

که رو زیر آن شاخ سرو بلند

نگه کن که آن ماه دیدار کیست

سیاوش مگر زنده شد گر پریست‏

بپرسش که چون آمدى ایدرا

نیایى بدین بزمگاه اندرا

پرى زاده‏اى گر سیاوشیا

که دلها بمهرت همى جوشیا

وگر خاست اندر جهان رستخیز

که بفروختى آتش مهر تیز

که من سالیان اندرین مرغزار

همى جشن سازم بهر نوبهار

بدین بزمگه بر ندیدیم کس

ترا دیدم اى سرو آزاده بس‏

چو دایه بر بیژن آمد فراز

برو آفرین کرد و بردش نماز

پیام منیژه ببیژن بگفت

همه روى بیژن چو گل بر شکفت‏

چنین پاسخ آورد بیژن بدوى

که من اى فرستاده خوب روى‏

سیاوش نیم نز پرى زادگان

از ایرانم از تخم آزادگان‏

منم بیژن گیو ز ایران بجنگ

بزخم گراز آمدم بى‏درنگ‏

سرانشان بریدم فگندم براه

که دندانهاشان برم نزد شاه‏

چو زین جشنگاه آگهى یافتم

سوى گیو گودرز نشتافتم‏

بدین بزمگاه آمدستم فراز

بپیموده بسیار راه دراز

مگر چهره دخت افراسیاب

نماید مرا بخت فرّخ بخواب‏

همى بینم این دشت آراسته

چو بتخانه چین پر از خواسته‏

اگر نیک رایى کنى تاج زر

ترا بخشم و گوشوار و کمر

مرا سوى آن خوب چهر آورى

دلش با دل من بمهر آورى‏

چو بیژن چنین گفت شد دایه باز

بگوش منیژه سرایید راز

که رویش چنینست بالا چنین

چنین آفریدش جهان آفرین‏

چو بشنید از دایه او این سخن

بفرمود رفتن سوى سرو بن‏

فرستاد پاسخ هم اندر زمان

کت آمد بدست آنچ بردى گمان‏

گر آیى خرامان بنزدیک من

بیفروزى این جان تاریک من‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *