داستان بیژن و منیژه

آمدن بیژن به سراپرده منیژه

نماند آنگهى جایگاه سخن

خرامید زان سایه سرو بن‏

سوى خیمه دخت آزاده خوى

پیاده همى گام زد بآرزوى‏

بپرده در آمد چو سرو بلند

میانش بزرّین کمر کرده بند

منیژه بیامد گرفتش ببر

گشاد از میانش کیانى کمر

بپرسیدش از راه و رنج دراز

که با تو که آمد بجنگ گراز

چرا این چنین روى و بالا و برز

برنجانى اى خوب چهره بگرز

بشستند پایش بمشک و گلاب

گرفتند زان پس بخوردن شتاب‏

نماند آنگهى جایگاه سخن

خرامید زان سایه سرو بن‏

سوى خیمه دخت آزاده خوى

پیاده همى گام زد بآرزوى‏

بپرده در آمد چو سرو بلند

میانش بزرّین کمر کرده بند

منیژه بیامد گرفتش ببر

گشاد از میانش کیانى کمر

بپرسیدش از راه و رنج دراز

که با تو که آمد بجنگ گراز

چرا این چنین روى و بالا و برز

برنجانى اى خوب چهره بگرز

بشستند پایش بمشک و گلاب

گرفتند زان پس بخوردن شتاب‏

نهادند خوان و خورش گونه‏گون

همى ساختند از گمانى فزون‏

نشستنگه رود و مى ساختند

ز بیگانه خیمه بپرداختند

پرستندگان ایستاده بپاى

ابا بربط و چنگ و رامش سراى‏

بدیبا زمین کرده طاووس رنگ

ز دینار و دیبا چو پشت پلنگ‏

چه از مشک و عنبر چه یاقوت و زر

سرا پرده آراسته سر بسر

مى سالخورده بجام بلور

برآورده با بیژن گیو شور

سه روز و سه شب شاد بوده بهم

گرفته برو خواب مستى ستم‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن