رزم ايرانيان و تورانيان
کشتن رستم گهارگهانى را
پس از میمنه شد سوى میسره
غمى گشت لشکر همه یک سره
گهارگهانى بدان جایگاه
گوى شیر فش با درفش سیاه
برآشفت چون ترگ رستم بدید
خروشى چو شیر ژیان بر کشید
بدو گفت من کین ترکان چین
بخواهم ز سگزى برین دشت کین
بر انگیخت اسپ از میان سپاه
بیامد بر پیل تن کینهخواه
ز نزدیک چون ترگ رستم بدید
یکى باد سرد از جگر بر کشید
بدل گفت پیکار با ژنده پیل
چو غوطه است خوردن بدریاى نیل
پس از میمنه شد سوى میسره
غمى گشت لشکر همه یک سره
گهارگهانى بدان جایگاه
گوى شیر فش با درفش سیاه
برآشفت چون ترگ رستم بدید
خروشى چو شیر ژیان بر کشید
بدو گفت من کین ترکان چین
بخواهم ز سگزى برین دشت کین
بر انگیخت اسپ از میان سپاه
بیامد بر پیل تن کینهخواه
ز نزدیک چون ترگ رستم بدید
یکى باد سرد از جگر بر کشید
بدل گفت پیکار با ژنده پیل
چو غوطه است خوردن بدریاى نیل
گریزى بهنگام با سر بجاى
به از رزم جستن بنام و براى
گریزان بیامد سوى قلبگاه
برو بر نظاره ز هر سو سپاه
درفش تهمتن میان گروه
بسان درخت از بر تیغ کوه
همى تاخت رستم پس او چو گرد
زمین لعل گشت و هوا لاژورد
گهارگهانى بترسید سخت
کزو بود برگشتن تاج و تخت
برآورد یک بانگ بر سان کوس
که بشنید آواز گودرز و طوس
همى خواست تا کارزارى کند
ندانست کین بار زارى کند
چه نیکو بود هر که خود را شناخت
چرا تا ز دشمن ببایدش تاخت
پس او گرفته گو پیل تن
که هان چاره گورکن گر کفن
یکى نیزه زد بر کمربند اوى
بدرید خفتان و پیوند اوى
بینداختش همچو برگ درخت
که بر شاخ او بر زند باد سخت
نگونسار کرد آن درفش کبود
تو گفتى گهارگهانى نبود
بدیدند گردان که رستم چه کرد
چپ و راست برخاست گرد نبرد
درفش همایون ببردند و کوس
بیامد سر افراز گودرز و طوس
خروشى بر آمد ز ایران سپاه
چو پیروز شد گرد لشکر پناه
بفرمود رستم کز ایران سوار
بر من فرستید صد نامدار
هم اکنون من آن پیل و آن تخت عاج
همان یاره و سنج و آن طوق و تاج
ستانم ز چین و بایران دهم
به پیروز شاه دلیران دهم
از ایران بیامد همى صد سوار
زرهدار با گرزه گاوسار
چنین گفت رستم بایرانیان
که یک سر ببندند کین را میان
بجان و سر شاه و خورشید و ماه
بخاک سیاوش بایران سپاه
بیزدان دادار جان آفرین
که پیروزى آورد بر دشت کین
که گر نامداران ز ایران سپاه
هزیمت پذیرد ز توران سپاه
سرش را ز تن برکنم در زمان
ز خونش کنم جویهاى روان
بدانست لشکر که او شیر خوست
بچنگش سرین گوزن آرزوست
همه سوى خاقان نهادند روى
بنیزه شده هر یکى جنگ جوى
تهمتن بپیش اندرون حمله برد
عنان را برخش تگاور سپرد
همى خون چکانید بر چرخ ماه
ستاره نظاره بر آن رزمگاه
ز بس گرد کز رزمگه بردمید
چنان شد که کس روى هامون ندید
ز بانگ سواران و زخم سنان
نبود ایچ پیدا رکیب از عنان
هوا گشت چون روى زنگى سیاه
ز کشته ندیدند بر دشت راه
همه مرز تن بود و خفتان و خود
تنان را همى داد سرها درود
ز گرد سوار ابر بر باد شد
زمین پر ز آواز پولاد شد
بسى نامدار از پى نام و ننگ
بدادند بر خیره سرها بجنگ
بر آورد رستم بر انسان خروش
که گفتى بر آمد زمانه بجوش
چنین گفت کان پیل و آن تخت عاج
همان یاره و افسر و طوق و تاج
سپرهاى چینى و پرده سراى
همان افسر و آلت چارپاى
بایران سزاوار کىخسروست
که او در جهان شهریار نوست
که چون او بگیتى سر افراز شاه
نبود و ندیدست خورشید و ماه
شما را چه کارست با تاج زر
بدین زور و این کوشش و این هنر
همه دستها سوى بند آورید
میان را بخم کمند آورید
شما را ز من زندگانى بسست
که تاج و نگین بهر دیگر کسست
فرستم بنزدیک شاه زمین
چه منشور و شنگل چه خاقان چین
و گر نه من این خاک آوردگاه
بنعل ستوران برآرم بماه