رزم ايرانيان و تورانيان

کشته شدن لهاک و فرشیدورد به دست گستهم

بر آمد چو شب تیره شد ماهتاب

دو غمگین سر اندر نهاده بخواب‏

رسید اندران جایگه گستهم

که بودند یاران توران بهم‏

نوند اسب او بوى اسبان شنید

خروشى برآورد و اندر دمید

سبک اسب لهّاک هم زین نشان

خروشى برآورد چون بیهشان‏

دمان سوى لهّاک فرشید ورد

ز خواب خوش آمدش بیدار کرد

بدو گفت برخیز زین خواب خوش

بمردى سر بخت خود را بکش‏

که دانا زد این داستان بزرگ

که شیرى که بگریزد از چنگ گرگ‏

نباید که گرگ از پسش درکشد

که او را همان بخت خود برکشد

چه مایه بپویند و چندى شتافت

کس از روز بد هم رهایى نیافت‏

بر آمد چو شب تیره شد ماهتاب

دو غمگین سر اندر نهاده بخواب‏

رسید اندران جایگه گستهم

که بودند یاران توران بهم‏

نوند اسب او بوى اسبان شنید

خروشى برآورد و اندر دمید

سبک اسب لهّاک هم زین نشان

خروشى برآورد چون بیهشان‏

دمان سوى لهّاک فرشید ورد

ز خواب خوش آمدش بیدار کرد

بدو گفت برخیز زین خواب خوش

بمردى سر بخت خود را بکش‏

که دانا زد این داستان بزرگ

که شیرى که بگریزد از چنگ گرگ‏

نباید که گرگ از پسش درکشد

که او را همان بخت خود برکشد

چه مایه بپویند و چندى شتافت

کس از روز بد هم رهایى نیافت‏

هلا زود بشتاب کآمد سپاه

از ایران و بر ما گرفتند راه‏

نشستند بر باره هر دو سوار

کشیدند پویان ازان مرغزار

ز بیشه ببالا نهادند روى

دو خونى دلاور دو پرخاش جوى‏

بهامون کشیدند هر دو سوار

پر اندیشه تا چون بسیچند کار

پدید آمد از دور پس گستهم

ندیدند با او سوارى بهم‏

دلیران چو سر را بر افراختند

مر او را چو دیدند بشناختند

گرفتند یک با دگر گفت و گوى

که یک تن سوى ما نهادست روى‏

نیابد رهایى ز ما گستهم

مگر بخت بد کرد خواهد ستم‏

جز از گستهم نیست کآمد بجنگ

درفش دلیران گرفته بچنگ‏

گریزان بباید شد از پیش اوى

مگر کاندر آرد بدین دشت روى‏

و ز آنجا بهامون نهادند روى

پس اندر دمان گستهم کینه جوى‏

بیامد چو نزدیک ایشان رسید

چو شیر ژیان نعره بر کشید

بریشان ببارید تیر خدنگ

چو فرشید ورد اندر آمد بجنگ‏

یکى تیر زد بر سرش گستهم

که با خون بر آمیخت مغزش بهم‏

نگون گشت و هم در زمان جان بداد

شد آن نامور گرد ویسه نژاد

چو لهّاک روى برادر بدید

بدانست کز کارزار آرمید

بلرزید و ز درد او خیره شد

جهان پیش چشم اندرش تیره شد

ز روشن روانش بسیرى رسید

کمان را بزه کرد و اندر کشید

شدند آن زمان خسته هر دو سوار

بشمشیر بر ساختند کارزار

یکایک برو گستهم دست یافت

ز کینه چنان خسته اندر شتافت‏

بگردنش بر زد یکى تیغ تیز

برآورد ناگاه زو رستخیز

سرش زیر پاى اندر آمد چو گوى

که آید همى زخم چوگان بروى‏

چنینست کردار گردان سپهر

ببرّد ز پرورده خویش مهر

چو سر جوییش پاى یابى نخست

و گر پاى جویى سرش پیش تست‏

بزین بر چنان خسته بد گستهم

که بگسست خواهد تو گفتى ز هم‏

بیامد خمیده بزین اندرون

همى راند اسب و همى ریخت خون‏

و ز آنجا سوى چشمه سارى رسید

هم آب روان دید و همسایه دید

فرود آمد و اسب را بر درخت

ببست و بآب اندر آمد ز بخت‏

بخورد آب بسیار و کرد آفرین

ببستش تو گفتى سراسر زمین‏

بپیچید و غلتید بر تیره خاک

سراسر همه تن بشمشیر چاک‏

همى گفت کاى روشن کردگار

پدید آر زان لشکر نامدار

بدلسوزگى بیژن گیو را

و گر نه دلاور یکى نیو را

که گر مرده گر زنده زین جایگاه

برد مر مرا سوى ایران سپاه‏

سر نامداران توران سپاه

ببرد برد پیش بیدار شاه‏

بدان تا بداند که من جز بنام

نمردم بگیتى همینست کام‏

همه شب بنالید تا روز پاک

پر از درد چون مار پیچان بخاک‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن