جنگ دوازده رخ

پیام بردن گیو از گودرز نزد پیران

بى‏آزار لشکر بفرمان شاه

همى رفت منزل بمنزل سپاه‏

چو گودرز نزدیک زیبد رسید

سران را ز لشکر همى برگزید

هزاران دلیران خنجرگزار

ز گردان لشکر دلاور سوار

از ایرانیان نامور ده هزار

سخن گوى و اندر خور کارزار

سپهدار پس گیو را پیش خواند

همه گفته شاه با او براند

بدو گفت کاى پور سالار سر

برافراخته سر ز بسیار سر

گزین کردم اندر خورت لشکرى

که هستند سالار هر کشورى‏

بى‏آزار لشکر بفرمان شاه

همى رفت منزل بمنزل سپاه‏

چو گودرز نزدیک زیبد رسید

سران را ز لشکر همى برگزید

هزاران دلیران خنجرگزار

ز گردان لشکر دلاور سوار

از ایرانیان نامور ده هزار

سخن گوى و اندر خور کارزار

سپهدار پس گیو را پیش خواند

همه گفته شاه با او براند

بدو گفت کاى پور سالار سر

برافراخته سر ز بسیار سر

گزین کردم اندر خورت لشکرى

که هستند سالار هر کشورى‏

بدان تا بنزدیک پیران شوى

بگویى و گفتار او بشنوى‏

بگویى بپیران که من با سپاه

بزیبد رسیدم بفرمان شاه‏

شناسى تو گفتار و کردار خویش

بى‏آزارى و رنج و تیمار خویش‏

همه شهر توران بدى را میان

ببستند با نامدار کیان‏

فریدون فرخ که با داغ و درد

ز گیتى بشد دیده پر آب زرد

پر از درد ایران پر از داغ شاه

که با سوک ایرج نتابید ماه‏

ز ترکان تو تنها ازان انجمن

شناسى بمهر و وفا خویشتن‏

دروغست بر تو همین نام مهر

نبینم بدلت اندر آرام مهر

همانست کآن شاه آزرمجوى

مرا گفت با او همه نرم گوى‏

ازان کو بکار سیاوش رد

بیفگند یک روز بنیاد بد

بنزد منش دستگاهست نیز

ز خون پدر بى‏گناهست نیز

گناهى که تا این زمان کرده‏اى

ز شاهان گیتى که آزرده‏اى‏

همى شاه بگذارد از تو همه

بدى نیکى انگارد از تو همه‏

نباید که بر دست ما بر تباه

شوى بر گذشته فراوان گناه‏

دگر کز پئ جنگ افراسیاب

زمانه همى بر تو گیرد شتاب‏

بزرگان ایران و فرزند من

بخوانند بر تو همه پند من‏

سخن هرچ دانى بدیشان بگوى

وزیشان همیدون سخن باز جوى‏

اگر راست باشد دلت با زبان

گذشتى ز تیمار و رستى بجان‏

بر و بوم و خویشانت آباد گشت

ز تیغ منت گردن آزاد گشت‏

ور از تو پدیدار آید گناه

نماند بتو مُهر و تخت و کلاه‏

نجویم برین کینه آرام و خواب

من و گرز و میدان افراسیاب‏

کزو شاه ما را بکین خواستن

نباید بسى لشکر آراستن‏

مگر پند من سر بسر بشنوى

بگفتار هشیار من بگروى‏

نخستین کسى کو پى افگند کین

بخون ریختن بر نوشت آستین‏

بخون سیاوش یازید دست

جهانى ببیداد بر کرد پست‏

بسان سگانش ازان انجمن

ببندى فرستى بنزدیک من‏

بدان تا فرستم بنزدیک شاه

چه رویشان سر ستاند چه بخشد کلاه‏

تو نشنیدى آن داستان بزرگ

که شیر ژیان آورَد پیش گرگ‏

که هر کو بخون کیان دست آخت

زمانه بجز خاک جایش نساخت‏

دگر هرچ از گنج نزدیک تست

همه دشمن جان تاریک تست‏

ز اسپان پر مایه و گوهران

ز دیبا و دینار و ز افسران‏

ز ترگ و ز شمشیر و برگستوان

ز خفتان و ز خنجر هندوان‏

همه آلت لشکر و سیم و زر

فرستى بنزدیک ما سر بسر

ببیداد کز مردمان بستدى

فراز آوریدى ز دست بدى‏

بدان باز خرّى مگر جان خویش

ازین در کنى زود درمان خویش‏

چه اندر خور شهریارست ازان

فرستم بنزدیک شاه جهان‏

ببخشیم دیگر همه بر سپاه

بجاى مکافات کرده گناه‏

و دیگر که پور گزین ترا

نگهبان گاه و نگین ترا

برادرت هر دو سران سپاه

که هزمان برآرند گردن بماه‏

چو هر سه بدین نامدار انجمن

گروگان فرستى بنزدیک من‏

بدان تا شوم ایمن از کار تو

برآرد درخت وفا بار تو

تو نیز آنگهى برگزینى دو راه

یکى راه جویى بنزدیک شاه‏

ابا دودمان نزد خسرو شوى

بدان سایه مهر او بغنوى‏

کنم با تو پیمان که خسرو ترا

بخورشید تابان برآرد سرا

ز مهر دل او تو آگه ترى

کزو هیچ ناید جز از بهترى‏

بشویى دل از مهر افراسیاب

نبینى شب تیره او را بخواب‏

گر از شاه ترکان بترسى ز بد

نخواهى که آیى بایران سزد

بپرداز توران و بنشین بچاج

ببر تخت ساج و برافراز تاج‏

ورت سوى افراسیابست راى

برو سوى او جنگ ما را مپاى‏

اگر تو بخواهى بسیچید جنگ

مرا زور شیرست و چنگ پلنگ‏

بترکان نمانم من از تخت بهر

کمان من ابرست و بارانش زهر

بسیچیده جنگ خیز اندر آى

گرت هست با شیر درنده پاى‏

چو صف بر کشد از دو رویه سپاه

گنهکار پیدا شد از بى‏گناه‏

گرین گفته‏هاى مرا نشنوى

بفرجام کارت پشیمان شوى‏

پشیمانى آنگه نداردت سود

که تیغ زمانه سرت را درود

بگفت این سخن پهلوان با پسر

که بر خوان بپیران همه در بدر

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن