جنگ دوازده رخ
دستور نبرد خواستن هومان از پیران
و زان لشکر ترک هومان دلیر
بپیش برادر بیامد چو شیر
که اى پهلوان رد افراسیاب
گرفت اندرین دشت ما را شتاب
بهفتم فراز آمد این روزگار
میان بسته در جنگ چندین سوار
از آهن میان سوده و دل ز کین
نهاده دو دیده بایران زمین
چه دارى بروى اندر آورده روى
چه اندیشه دارى بدل در بگوى
گرت راى جنگست جنگ آزماى
ورت راى برگشتن ایدر مپاى
که ننگست ازین بر تو اى پهلوان
بدین کار خندند پیر و جوان
و زان لشکر ترک هومان دلیر
بپیش برادر بیامد چو شیر
که اى پهلوان رد افراسیاب
گرفت اندرین دشت ما را شتاب
بهفتم فراز آمد این روزگار
میان بسته در جنگ چندین سوار
از آهن میان سوده و دل ز کین
نهاده دو دیده بایران زمین
چه دارى بروى اندر آورده روى
چه اندیشه دارى بدل در بگوى
گرت راى جنگست جنگ آزماى
ورت راى برگشتن ایدر مپاى
که ننگست ازین بر تو اى پهلوان
بدین کار خندند پیر و جوان
همان لشکرست این که از ما بجنگ
برفتند و رفته ز روى آب و رنگ
کزیشان همه رزمگه کشته بود
زمین سر بسر رود خون گشته بود
نه زین نامداران سوارى کمست
نه آن دوده را پهلوان رستمست
گرت آرزو نیست خون ریختن
نخواهى همى لشکر انگیختن
ز جنگ آوران لشکرى برگزین
بمن ده تو بنگر کنون رزم و کین
چو بشنید پیران ز هومان سخن
بدو گفت مشتاب و تندى مکن
بدان اى برادر که این رزمخواه
که آمد چنین پیش ما با سپاه
گزین بزرگان کىخسروست
سر نامداران هر پهلوست
یکى آنک کىخسرو از شاه من
بدو سر فرازد بهر انجمن
و دیگر که از پهلوانان شاه
ندانم چو گودرز کس را بجاه
بگردن فرازى و مردانگى
براى هشیوار و فرزانگى
سدیگر که پر داغ دارد جگر
پر از خون دل از درد چندان پسر
که از تن سرانشان جدا ماندهایم
زمین را بخون گرد بنشاندهایم
کنون تا بتنش اندرون جان بود
برین کینه چون مار پیچان بود
چهارم که لشکر میان دو کوه
فرود آوریدست و کرده گروه
ز هر سو که پویى بدو راه نیست
بر اندیش کین رنج کوتاه نیست
بکوشید باید بدان تا مگر
ازان کوه پایه بر آرند سر
مگر مانده گردند و سستى کنند
بجنگ اندرون پیش دستى کنند
چو از کوه بیرون کند لشکرش
یکى تیر باران کنم بر سرش
چو دیوار گرد اندر آریمشان
چو شیر ژیان در بر آریمشان
بریشان بگردد همه کام ما
برآید بخورشید بر نام ما
تو پشت سپاهى و سالار شاه
برآورده از چرخ گردان کلاه
کسى کو بنام بلندش نیاز
نباشد چه گردد همى گرد آز
و دیگر که از نامداران جنگ
نیاید کسى نزد ما بىدرنگ
ز گردان کسى را که بىنام تر
ز جنگ سواران بىآرام تر
ز لشکر فرستد بپیشت بکین
اگر بر نوردى برو بر زمین
ترا نام ازان بر نیاید بلند
بایرانیان نیز ناید گزند
وگر بر تو بر دست یابد بخون
شوند این دلیران ترکان زبون
نگه کرد هومان بگفتار اوى
همى خیره دانست پیکار اوى
چنین داد پاسخ کز ایران سوار
نباشد که با من کند کارزار
ترا خود همین مهربانیست خوى
مرا کارزار آمدست آرزوى
و گر کت بکین جستن آهنگ نیست
بدلت اندرون آتش جنگ نیست
کنم آنچ باید بدین رزمگاه
نمایم هنرها بایران سپاه
شوم چرمه گامزن زین کنم
سپیده دمان جستن کین کنم