منوچهر
گریختن سلم و کشته شدن او به دست منوچهر
تهى شد ز کینه سر کینهدار
گریزان همى رفت سوى حصار
پس اندر سپاه منوچهر شاه
دمان و دنان بر گرفتند راه
چو شد سلم تا پیش دریا کنار
ندید آنچه کشتى بر آن رهگذار
چنان شد ز بس کشته و خسته دشت
که پوینده را راه دشوار گشت
پر از خشم و پر کینه سالار نو
نشست از بر چرمه تیز رو
تهى شد ز کینه سر کینهدار
گریزان همى رفت سوى حصار
پس اندر سپاه منوچهر شاه
دمان و دنان بر گرفتند راه
چو شد سلم تا پیش دریا کنار
ندید آنچه کشتى بر آن رهگذار
چنان شد ز بس کشته و خسته دشت
که پوینده را راه دشوار گشت
پر از خشم و پر کینه سالار نو
نشست از بر چرمه تیز رو
بیفگند بر گستوان و بتاخت
بگرد سپه چرمه اندر نشاخت
رسید آنگهى تنگ در شاه روم
خروشید کاى مرد بیداد شوم
بکشتى برادر ز بهر کلاه
کله یافتى چند پوئى براه
کنون تاجت آوردم اى شاه و تخت
ببار آمد آن خسروانى درخت
ز تاج بزرگى گریزان مشو
فریدونت گاهى بیاراست نو
درختى که پروردى آمد ببار
بیابى هم اکنون برش در کنار
اگر بار خارست خود کشته
و گر پرنیانست خود رشته
همى تاخت اسپ اندرین گفتگوى
یکایک بتنگى رسید اندر اوى
یکى تیغ زد زود بر گردنش
بدو نیمه شد خسروانى تنش
بفرمود تا سرش برداشتند
بنیزه بابر اندر افراشتند
بماندند لشکر شگفت اندر اوى
از ان زور و آن بازوى جنگجوى
همه لشکر سلم همچون رمه
که بپراگند روزگار دمه
برفتند یک سر گروها گروه
پراگنده در دشت و دریا و کوه
یکى پر خرد مرد پاکیزه مغز
که بودش زبان پر ز گفتار نغز
بگفتند تازى منوچهر شاه
شود گرم و باشد زبان سپاه
بگوید که گفتند ما کهتریم
زمین جز بفرمان او نسپریم
گروهى خداوند بر چارپاى
گروهى خداوند کشت و سراى
سپاهى بدین رزمگاه آمدیم
نه بر آرزو کینه خواه آمدیم
کنون سر بسر شاه را بندهایم
دل و جان بمهر وى آگندهایم
گرش راى جنگ است و خون ریختن
نداریم نیروى آویختن
سران یک سره پیش شاه آوریم
بر او سر بىگناه آوریم
براند هر آن کام کو را هواست
برین بىگنه جان ما پادشاست
بگفت این سخن مرد بسیار هوش
سپهدار خیره بدو داد گوش
چنین داد پاسخ که من کام خویش
بخاک افگنم بر کشم نام خویش
هر آن چیز کان نز ره ایزدیست
از آهرمنى گر ز دست بدیست
سراسر ز دیدار من دور باد
بدى را تن دیو رنجور باد
شما گر همه کینه دار منید
و گر دوستدارید و یار منید
چو پیروزگر دادمان دستگاه
گنهکار پیدا شد از بىگناه
کنون روز دادست بیداد شد
سران را سر از کشتن آزاد شد
همه مهر جوئید و افسون کنید
ز تن آلت جنگ بیرون کنید
خروشى بر آمد ز پرده سراى
که اى پهلوانان فرخنده راى
ازین پس بخیره مریزید خون
که بخت جفا پیشگان شد نگون
همه آلت لشکر و ساز جنگ
ببردند نزدیک پور پشنگ
سپهبد منوچهر بنواختشان
بر اندازه بر پایگه ساختشان