نوذر
آمدن افراسیاب به ایران زمین
چو دشت از گیا گشت چون پرنیان
ببستند گردان توران میان
سپاهى بیامد ز ترکان و چین
هم از گرز داران خاور زمین
که آن را میان و کرانه نبود
همان بخت نوذر جوانه نبود
چو لشکر بنزدیک جیحون رسید
خبر نزد پور فریدون رسید
سپاه جهاندار بیرون شدند
ز کاخ همایون بهامون شدند
براه دهستان نهادند روى
سپهدارشان قارن رزم جوى
چو دشت از گیا گشت چون پرنیان
ببستند گردان توران میان
سپاهى بیامد ز ترکان و چین
هم از گرز داران خاور زمین
که آن را میان و کرانه نبود
همان بخت نوذر جوانه نبود
چو لشکر بنزدیک جیحون رسید
خبر نزد پور فریدون رسید
سپاه جهاندار بیرون شدند
ز کاخ همایون بهامون شدند
براه دهستان نهادند روى
سپهدارشان قارن رزم جوى
شهنشاه نوذر پس پشت اوى
جهانى سراسر پر از گفت و گوى
چو لشکر بپیش دهستان رسید
تو گفتى که خورشید شد ناپدید
سراپرده نوذر شهریار
کشیدند بر دشت پیش حصار
خود اندر دهستان نیاراست جنگ
برین بر نیامد زمانى درنگ
که افراسیاب اندر ایران زمین
دو سالار کرد از بزرگان گزین
شماساس و دیگر خزروان گرد
ز لشکر سواران بدیشان سپرد
ز جنگ آوران مرد چون سى هزار
برفتند شایسته کارزار
سوى زابلستان نهادند روى
ز کینه بدستان نهادند روى
خبر شد که سام نریمان بمرد
همى دخمه سازد و را زال گرد
از ان سخت شادان شد افراسیاب
بدید آنکه بخت اندر آمد بخواب
بیامد چو پیش دهستان رسید
برابر سراپرده بر کشید
سپه را که دانست کردن شمار
برو چارصد بار بشمر هزار
بجوشید گفتى همه ریگ و شخ
بیابان سراسر چو مور و ملخ
ابا شاه نوذر صد و چل هزار
همانا که بودند جنگى سوار
بلشکر نگه کرد افراسیاب
هیونى برافگند هنگام خواب
یکى نامه بنوشت سوى پشنگ
که جستیم نیکى و آمد بچنگ
همه لشکر نوذر ار بشکریم
شکارند و در زیر پى بسپریم
دگر سام رفت از در شهریار
همانا نیاید بدین کارزار
ستودان همى سازدش زال زر
ندارد همى جنگ را پاى و پر
مرا بیم از و بُد بایران زمین
چو او شد ز ایران بجوییم کین
همانا شماساس در نیمروز
نشستست با تاج گیتى فروز
بهنگام هر کار جستن نکوست
زدن راى با مرد هشیار و دوست
چو کاهل شود مرد هنگام کار
از ان پس نیابد چنان روزگار
هیون تکاور برآورد پر
بشد نزد سالار خورشید فر