نوذر

آگاه شدن پشنگ از مرگ منوچهر

پس آنگه ز مرگ منوچهر شاه

بشد آگهى تا بتوران سپاه‏

ز نارفتن کار نوذر همان

یکایک بگفتند با بدگمان‏

چو بشنید سالار ترکان پشنگ

چنان خواست کاید بایران بجنگ‏

یکى یاد کرد از نیا زادشم

هم از تور بر زد یکى تیز دم‏

ز کار منوچهر و از لشکرش

ز گردان و سالار و از کشورش‏

همه نامداران کشورش را

بخواند و بزرگان لشکرش را

پس آنگه ز مرگ منوچهر شاه

بشد آگهى تا بتوران سپاه‏

ز نارفتن کار نوذر همان

یکایک بگفتند با بدگمان‏

چو بشنید سالار ترکان پشنگ

چنان خواست کاید بایران بجنگ‏

یکى یاد کرد از نیا زادشم

هم از تور بر زد یکى تیز دم‏

ز کار منوچهر و از لشکرش

ز گردان و سالار و از کشورش‏

همه نامداران کشورش را

بخواند و بزرگان لشکرش را

چو ارجسپ و گرسیوز و بارمان

چو کلباد جنگى هژبر دمان‏

سپهبدش چون ویسه تیز چنگ

که سالار بُد بر سپاه پشنگ‏

جهان پهلوان پورش افراسیاب

بخواندش درنگى و آمد شتاب‏

سخن راند از تور و از سلم گفت

که کین زیر دامن نشاید نهفت‏

کسى را کجا مغز جوشیده نیست

برو بر چنین کار پوشیده نیست‏

که با ما چه کردند ایرانیان

بدى را ببستند یک یک میان‏

کنون روز تندى و کین جستنست

رخ از خون دیده‏گه شستنست‏

ز گفت پدر مغز افراسیاب

بر آمد ز آرام و ز خورد و خواب‏

بپیش پدر شد گشاده زبان

دل آگنده از کین کمر بر میان‏

که شایسته جنگ شیران منم

هم آورد سالار ایران منم‏

اگر زادشم تیغ برداشتى

جهان را بگرشاسپ نگذاشتى‏

میان را ببستى بکین آورى

بایران نکردى مگر سرورى‏

کنون هر چه مانیده بود از نیا

ز کین جستن و چاره و کیمیا

گشادنش بر تیغ تیز منست

گه شورش و رستخیز منست‏

بمغز پشنگ اندر آمد شتاب

چو دید آن سهى قد افراسیاب‏

برو بازوى شیر و هم زور پیل

و زو سایه گسترده بر چند میل‏

زبانش بکردار برنده تیغ

چو دریا دل و کف چو بارنده میغ‏

بفرمود تا بر کشد تیغ جنگ

بایران شود با سپاه پشنگ‏

سپهبد چو شایسته بیند پسر

سزد گر بر آرد بخورشید سر

پس از مرگ باشد سر او بجاى

ازیرا پسر نام زد رهنماى‏

چو شد ساخته کار جنگ آزماى

بکاخ آمد اغریرث رهنماى‏

بپیش پدر شد پر اندیشه دل

که اندیشه دارد همى پیشه دل‏

چنین گفت کاى کار دیده پدر

ز ترکان بمردى بر آورده سر

منوچهر از ایران اگر کم شدست

سپهدار چون سام نیرم شدست‏

چو گرشاسپ و چون قارن رزم زن

جز این نامداران آن انجمن‏

تو دانى که با سلم و تور سترگ

چه آمد از ان تیغ زن پیر گرگ‏

نیا زادشم شاه توران سپاه

که ترگش همى سود بر چرخ و ماه‏

ازین در سخن هیچ گونه نراند

بآرام بر نامه کین نخواند

اگر ما نشوریم بهتر بود

کزین جنبش آشوب کشور بود

پسر را چنین داد پاسخ پشنگ

که افراسیاب آن دلاور نهنگ‏

یکى نرّه شیرست روز شکار

یکى پیل جنگى گه کارزار

ترا نیز با او بباید شدن

بهر بیش و کم راى فرّخ زدن‏

نبیره که کین نیا را نجست

سزد گر نخوانى نژادش درست‏

چو از دامن ابر چین کم شود

بیابان ز باران پر از نم شود

چراگاه اسپان شود کوه و دشت

گیاها ز یال یلان بر گذشت‏

جهان سربسر سبز گردد ز خوید

بهامون سراپرده باید کشید

سپه را همه سوى آمل براند

دلى شاد بر سبزه و گل براند

دهستان و گرگان همه زیر نعل

بکوبید و ز خون کنید آب لعل‏

منوچهر از آن جایگه جنگجوى

بکینه سوى تور بنهاد روى‏

بکوشید با قارن رزم زن

دگر گرد گرشاسپ زان انجمن‏

مگر دست یابید بر دشت کین

برین دو سرافراز ایران زمین‏

روان نیاگان ما خوش کنید

دل بدسگالان پر آتش کنید

چنین گفت با نامور نامجوى

که من خون بکین اندر آرم بجوى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن