چنین گفت رودابه روزى بزال
که از داغ و سوک تهمتن بنال
همانا که تا هست گیتى فروز
ازین تیرهتر کس ندیدست روز
بدو گفت زال اى زن کم خرد
غم ناچریدن بدین بگذرد
برآشفت رودابه سوگند خورد
که هرگز نیابد تنم خواب و خورد
روانم روان گو پیل تن
مگر باز بیند بران انجمن
ز خوردن یکى هفته تن باز داشت
که با جان رستم بدل راز داشت
ز ناخوردنش چشم تاریک شد
تن نازکش نیز باریک شد
ز هر سو که رفتى پرستنده چند
همى رفت با او ز بیم گزند