دسته‌ها
داستان رستم و شغاد

بیهوش گشتن رودابه از سوگ رستم

چنین گفت رودابه روزى بزال

که از داغ و سوک تهمتن بنال‏

همانا که تا هست گیتى فروز

ازین تیره‏تر کس ندیدست روز

بدو گفت زال اى زن کم خرد

غم ناچریدن بدین بگذرد

برآشفت رودابه سوگند خورد

که هرگز نیابد تنم خواب و خورد

روانم روان گو پیل تن

مگر باز بیند بران انجمن‏

ز خوردن یکى هفته تن باز داشت

که با جان رستم بدل راز داشت‏

ز ناخوردنش چشم تاریک شد

تن نازکش نیز باریک شد

ز هر سو که رفتى پرستنده چند

همى رفت با او ز بیم گزند

دسته‌ها
داستان رستم و شغاد

آغاز داستان رستم و شغاد

یکى پیر بد نامش آزاد سرو

که با احمد سهل بودى بمرو

دلى پر ز دانش سرى پر سخن

زبان پر ز گفتارهاى کهن‏

کجا نامه خسروان داشتى

تن و پیکر پهلوان داشتى‏

بسام نریمان کشیدى نژاد

بسى داشتى رزم رستم بیاد

بگویم کنون آنچ ازو یافتم

سخن را یک اندر دگر بافتم‏

اگر مانم اندر سپنجى سراى

روان و خرد باشدم رهنماى‏

سر آرم من این نامه باستان

بگیتى بمانم یکى داستان‏

بنام جهاندار محمود شاه

ابو القاسم آن فرّ دیهیم و گاه‏

دسته‌ها
داستان رستم و شغاد

رفتن رستم به کابل از بهر برادرش- شغاد

چنین گوید آن پیر دانش پژوه

هنرمند و گوینده و باشکوه‏

که در پرده بد زال را برده‏یى

نوازنده رود و گوینده‏یى‏

کنیزک پسر زاد روزى یکى

که از ماه پیدا نبود اندکى‏

ببالا و دیدار سام سوار

ازو شاد شد دوده نامدار

ستاره شناسان و کنداوران

ز کشمیر و کابل گزیده سران‏

ز آتش پرست و ز یزدان پرست

برفتند با زیج رومى بدست‏

گرفتند یک سر شمار سپهر

که دارد بران کودک خرد مهر

ستاره شمر کان شگفتى بدید

همى این بدان آن بدین بنگرید

دسته‌ها
داستان رستم و شغاد

چاه کندن شاه کابل در شکارگاه و فتادن رستم و زواره در آن

بد اختر چو از شهر کابل برفت

بدان دشت نخچیر شد شاه تفت‏

ببرد از میان لشکرى چاه کن

کجا نام بردند زان انجمن‏

سراسر همه دشت نخچیرگاه

همه چاه بد کنده در زیر راه‏

زده حربه‏ها را بن اندر زمین

همان نیز ژوپین و شمشیر کین‏

بخاشاک کرده سر چاه کور

که مردم ندیدى نه چشم ستور

چو رستم دمان سر برفتن نهاد

سوارى برافگند پویان شغاد

که آمد گو پیل تن با سپاه

بیا پیش و زان کرده زنهار خواه‏

سپهدار کابل بیامد ز شهر

زبان پر سخن دل پر از کین و زهر

دسته‌ها
داستان رستم و شغاد

کشتن رستم، شغاد را و مردن

چو با خستگى چشمها برگشاد

بدید آن بد اندیش روى شغاد

بدانست کان چاره و راه اوست

شغاد فریبنده بد خواه اوست‏

بدو گفت کاى مرد بدبخت و شوم

ز کار تو ویران شد آباد بوم‏

پشیمانى آید ترا زین سخن

بپیچى ازین بد نگردى کهن‏

برو با فرامرز و یکتاه باش

بجان و دل او را نکو خواه باش‏

چنین پاسخ آورد ناکس شغاد

که گردون گردان ترا داد داد

تو چندین چه نازى بخون ریختن

بایران بتاراج و آویختن‏

ز کابل نخواهى دگر بار سیم

نه شاهان شوند از تو زین پس به بیم‏

دسته‌ها
داستان رستم و شغاد

آگاهى یافتن زال از کشته شدن رستم و آوردن فرامرز گاسونه پدر و به دخمه نهادن

ازان نامداران سوارى بجست

گهى شد پیاده گهى بر نشست‏

چو آمد سوى زابلستان بگفت

که پیل ژیان گشت با خاک جفت‏

زواره همان و سپاهش همان

سوارى نجست از بد بدگمان‏

خروشى بر آمد ز زابلستان

ز بدخواه و ز شاه کابلستان‏

همى ریخت زال از بر یال خاک

همى کرد روى و بر خویش چاک‏

همى گفت زار اى گو پیل تن

نخواهد که پوشد تنم جز کفن‏

گو سرفراز اژدهاى دلیر

زواره که بد نامبردار شیر

شغاد آن بنفرین شوریده بخت

بکند از بن این خسروانى درخت‏

دسته‌ها
داستان رستم و شغاد

سپاه کشیدن فرامرز به کین رستم و کشتن او شاه کابل را

فرامرز چون سوک رستم بداشت

سپه را همه سوى هامون گذاشت‏

در خانه پیل تن باز کرد

سپه را ز گنج پدر ساز کرد

سحرگه خروش آمد از کرّ ناى

هم از کوس و رویین و هندى دراى‏

سپاهى ز زابل بکابل کشید

که خورشید گشت از جهان ناپدید

چو آگاه شد شاه کابلستان

ازان نامداران زابلستان‏

سپاه پراگنده را گرد کرد

زمین آهنین شد هوا لاژورد

پذیره فرامرز شد با سپاه

بشد روشنایى ز خورشید و ماه‏

سپه را چو روى اندر آمد بروى

جهان شد پر آواز پرخاش جوى‏