داستان رستم و شغاد

آگاهى یافتن زال از کشته شدن رستم و آوردن فرامرز گاسونه پدر و به دخمه نهادن

ازان نامداران سوارى بجست

گهى شد پیاده گهى بر نشست‏

چو آمد سوى زابلستان بگفت

که پیل ژیان گشت با خاک جفت‏

زواره همان و سپاهش همان

سوارى نجست از بد بدگمان‏

خروشى بر آمد ز زابلستان

ز بدخواه و ز شاه کابلستان‏

همى ریخت زال از بر یال خاک

همى کرد روى و بر خویش چاک‏

همى گفت زار اى گو پیل تن

نخواهد که پوشد تنم جز کفن‏

گو سرفراز اژدهاى دلیر

زواره که بد نامبردار شیر

شغاد آن بنفرین شوریده بخت

بکند از بن این خسروانى درخت‏

ازان نامداران سوارى بجست

گهى شد پیاده گهى بر نشست‏

چو آمد سوى زابلستان بگفت

که پیل ژیان گشت با خاک جفت‏

زواره همان و سپاهش همان

سوارى نجست از بد بدگمان‏

خروشى بر آمد ز زابلستان

ز بدخواه و ز شاه کابلستان‏

همى ریخت زال از بر یال خاک

همى کرد روى و بر خویش چاک‏

همى گفت زار اى گو پیل تن

نخواهد که پوشد تنم جز کفن‏

گو سرفراز اژدهاى دلیر

زواره که بد نامبردار شیر

شغاد آن بنفرین شوریده بخت

بکند از بن این خسروانى درخت‏

که داند که با پیل روباه شوم

همى کین سگالد بران مرز و بوم‏

که دارد بیاد این چنین روزگار

که داند شنیدن ز آموزگار

که چون رستمى پیش بینم بخاک

بگفتار روباه گردد هلاک‏

چرا پیش ایشان نمردم بزار

چرا ماندم اندر جهان یادگار

چرا بایدم زندگانى و گاه

چرا بایدم خواب و آرامگاه‏

پس انگه بسى مویه آغاز کرد

چو بر پور پهلو همى ساز کرد

گوا شیر گیرا یلا مهترا

دلاور جهاندار کنداورا

کجات آن دلیرى و مردانگى

کجات آن بزرگى و فرزانگى‏

کجات آن دل و راى و روشن روان

کجات آن بر و برز و یال گران‏

کجات آن بزرگ اژدهافش درفش

کجا تیر و گوپال و تیغ بنفش‏

نماندى بگیتى و رفتى بخاک

که بادا سر دشمنت در مغاک‏

پس انگه فرامرز را با سپاه

فرستاد تا رزم جوید ز شاه‏

تن کشته از چاه باز آورد

جهان را بزارى نیاز آورد

فرامرز چون پیش کابل رسید

بشهر اندرون نامدارى ندید

گریزان همه شهر و گریان شده

ز سوک جهانگیر بریان شده‏

بیامد بران دشت نخچیرگاه

بجایى کجا کنده بودند چاه‏

چو روى پدر دید پور دلیر

خروشى برآورد بر سان شیر

بدان گونه بر خاک تن پر ز خون

بروى زمین بر فگنده نگون‏

همى گفت کاى پهلوان بلند

برویت که آورد زین سان گزند

که نفرین بران مرد بى‏باک باد

بجاى کله بر سرش خاک باد

بیزدان و جان تو اى نامدار

بخاک نریمان و سام سوار

که هرگز نبیند تنم جز زره

بیوسنده و بر فگنده گره‏

بدان تا که کین گو پیل تن

بخواهم ازان بى‏وفا انجمن‏

هم انکس که با او بدین کین میان

ببستند و آمد بما بر زیان‏

نمانم ز ایشان یکى را بجاى

هم انکس که بود اندرین رهنماى‏

بفرمود تا تختهاى گران

بیارند از هر سوى در گران‏

ببردند بسیار باهوى و تخت

نهادند بر تخت زیبا درخت‏

گشاد آن میان بستن پهلوى

برآهیخت زو جامه خسروى‏

نخستین بشستندش از خون گرم

بر و یال و ریش و تنش نرم نرم‏

همى عنبر و زعفران سوختند

همه خستگیهاش بردوختند

همى ریخت بر تارکش بر گلاب

بگسترد بر تنش کافور ناب‏

بدیبا تنش را بیاراستند

ازان پس گل و مشک و مى خواستند

کفن دوز بر وى ببارید خون

بشانه زد آن ریش کافورگون‏

نبد جا تنش را همى بر دو تخت

تنى بود یا سایه‏گستر درخت‏

یکى نغز تابوت کردند ساج

برو میخ زرّین و پیکر ز عاج‏

همه درزهایش گرفته بقیر

بر آلوده بر قیر مشک و عبیر

ز چاهى برادرش را بر کشید

همى دوخت جایى کجا خسته دید

زبر مشک و کافور و زیرش گلاب

ازان سان همى ریخت بر جاى خواب‏

ازان پس تن رخش را بر کشید

بشست و برو جامه‏ها گسترید

بشستند و کردند دیبا کفن

بجستند جایى یکى نارون‏

برفتند بیدار دل در گران

بریدند ازو تختهاى گران‏

دو روز اندران کار شد روزگار

تن رخش بر پیل کردند بار

ز کابلستان تا بزابلستان

زمین شد بکردار غلغلستان‏

زن و مرد بد ایستاده بپاى

تنى را نبد بر زمین نیز جاى‏

دو تابوت بر دست بگذاشتند

ز انبوه چون باد پنداشتند

بده روز و ده شب بزابل رسید

کسش بر زمین بر نهاده ندید

زمانه شد از درد او با خروش

تو گفتى که هامون بر آمد بجوش‏

کسى نیز نشنید آواز کس

همه بومها مویه کردند و بس‏

بباغ اندرون دخمه‏یى ساختند

سرش را بابر اندر افراختند

برابر نهادند زرّین دو تخت

بران خوابنیده گو نیکبخت‏

هرانکس که بود از پرستندگان

از آزاد و ز پاک دل بندگان‏

همى مشک با گل برآمیختند

بپاى گو پیل تن ریختند

همى هر کسى گفت کاى نامدار

چرا خواستى مشک و عنبر نثار

نخواهى همى پادشاهى و بزم

نپوشى همى نیز خفتان رزم‏

نبخشى همى گنج و دینار نیز

همانا که شد پیش تو خوار چیز

کنون شاد باشى بخرّم بهشت

که یزدانت از داد و مردى سرشت‏

در دخمه بستند و گشتند باز

شد آن نامور شیر گردن فراز

چه جویى همى زین سراى سپنج

کز آغاز رنجست و فرجام رنج‏

بریزى بخاک ار همه ز آهنى

اگر دین پرستى ور آهرمنى‏

تو تا زنده‏اى سوى نیکى گراى

مگر کام یابى بدیگر سراى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *