داستان رستم و سهراب

لشکر کشیدن کاوس با رستم‏

دگر روز فرمود تا گیو و طوس

ببستند شبگیر بر پیل کوس‏

در گنج بگشاد و روزى بداد

سپه بر نشاند و بنه بر نهاد

سپردار و جوشنوران صد هزار

شمرده بلشکرگه آمد سوار

یکى لشکر آمد ز پهلو بدشت

که از گرد ایشان هوا تیره گشت‏

سراپرده و خیمه زد بر دو میل

بپوشید گیتى بنعل و بپیل‏

هوا نیلگون گشت و کوه آبنوس

بجوشید دریا ز آواز کوس‏

همى رفت منزل بمنزل جهان

شده چون شب و روز گشته نهان‏

دگر روز فرمود تا گیو و طوس

ببستند شبگیر بر پیل کوس‏

در گنج بگشاد و روزى بداد

سپه بر نشاند و بنه بر نهاد

سپردار و جوشنوران صد هزار

شمرده بلشکرگه آمد سوار

یکى لشکر آمد ز پهلو بدشت

که از گرد ایشان هوا تیره گشت‏

سراپرده و خیمه زد بر دو میل

بپوشید گیتى بنعل و بپیل‏

هوا نیلگون گشت و کوه آبنوس

بجوشید دریا ز آواز کوس‏

همى رفت منزل بمنزل جهان

شده چون شب و روز گشته نهان‏

درخشیدن خشت و ژوپین ز گرد

چو آتش پس پرده لاجورد

ز بس گونه گونه سنان و درفش

سپرهاى زرّین و زرّینه کفش‏

تو گفتى که ابرى برنگ آبنوس

بر آمد ببارید زو سندروس‏

جهان را شب و روز پیدا نبود

تو گفتى سپهر و ثریّا نبود

ازینسان بشد تا در دژ رسید

بشد خاک و سنگ از جهان ناپدید

خروشى بلند آمد از دیدگاه

بسهراب گفتند کامد سپاه‏

چو سهراب زان دیده آوا شنید

بباره بیامد سپه بنگرید

بانگشت لشکر بهومان نمود

سپاهى که آن را کرانه نبود

چو هومان ز دور آن سپه را بدید

دلش گشت پر بیم و دم در کشید

بهومان چنین گفت سهراب گرد

که اندیشه از دل بباید سترد

نبینى تو زین لشکر بیکران

یکى مرد جنگى و گرزى گران‏

که پیش من آید به آوردگاه

گر ایدون که یارى دهد هور و ماه‏

سلیحست بسیار و مردم بسى

سرافراز نامى ندانم کسى‏

کنون من ببخت رد افراسیاب

کنم دشت را همچو دریاى آب‏

بتنگى نداد ایچ سهراب دل

فرود آمد از باره شاداب دل‏

یکى جام مى خواست از مى‏گسار

نکرد ایچ رنجه دل از کارزار

و زانسو سراپرده شهریار

کشیدند بر دشت پیش حصار

ز بس خیمه و مرد و پرده سراى

نماند ایچ بر دشت و بر کوه جاى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن