انوشیروان
آمدن فرستادگان قیصر نزد نوشین روان با پوزش و بشار
شب آمد غمى شد ز گفتار شاه
خروش جرس خاست از بارگاه
طلایه پراگنده بر گرد دشت
همه شب همى گرد لشکر بگشت
ز ماهى چو بنمود خورشید تاج
بر افگند خلعت زمین را ز عاج
طلایه چو گشت از لب کنده باز
بیامد بر شاه گردن فراز
که پیغمبر قیصر آمد بشاه
پر از درد و پوزش کنان از گناه
فرستاده آمد همانگه دوان
نیایش کنان پیش نوشین روان
چو رومى سر و تاج کسرى بدید
یکى باد سرد از جگر بر کشید
شب آمد غمى شد ز گفتار شاه
خروش جرس خاست از بارگاه
طلایه پراگنده بر گرد دشت
همه شب همى گرد لشکر بگشت
ز ماهى چو بنمود خورشید تاج
بر افگند خلعت زمین را ز عاج
طلایه چو گشت از لب کنده باز
بیامد بر شاه گردن فراز
که پیغمبر قیصر آمد بشاه
پر از درد و پوزش کنان از گناه
فرستاده آمد همانگه دوان
نیایش کنان پیش نوشین روان
چو رومى سر و تاج کسرى بدید
یکى باد سرد از جگر بر کشید
بدل گفت کینت سزاوار گاه
بشاهى و مردى و چندین سپاه
و زان فیلسوفان رومى چهل
زبان بر گشادند پر باد دل
ز دینار با هر کسى سى هزار
نثار آوریده بر شهریار
چو دیدند رنگ رخ شهریار
برفتند لرزان و پیچان چو مار
شهنشاه چون دید بنواختشان
بآیین یکى جایگه ساختشان
چنین گفت گوینده پیش رو
که اى شاه قیصر جوانست و نو
پدر مرده و ناسپرده جهان
نداند همى آشکار و نهان
همه سربسر باژدار توایم
پرستار و در زینهار توایم
ترا روم ایران و ایران چو روم
جدایى چرا باید این مرز و بوم
خرد در زمانه شهنشاه راست
وزو داشت قیصر همى پشت راست
چه خاقان چینى چه در هند شاه
یکایک پرستند این تاج و گاه
اگر کودکى نارسیده بجاى
سخن گفت بىدانش و رهنماى
ندارد شهنشاه ازو کین و درد
که شادست ازو گنبد لاژورد
همان باژ روم آنچ بود از نخست
سپاریم و عهدى بتازه درست
بخندید نوشین روان زان سخن
که مرد فرستاده افگند بن
بدو گفت اگر نامور کودکست
خرد با سخن نزد او اندکست
چه قیصر چه آن بىخرد رهنمون
ز دانش روان را گرفته زبون
همه هوشمندان اسکندرى
گرفتند پیروزى و برترى
کسى کو بگردد ز پیمان ما
بپیچد دل از راى و فرمان ما
از آباد بومش بر آریم خاک
ز گنج و ز لشکر نداریم باک
فرستادگان خاک دادند بوس
چنانچون بود مردم چابلوس
که اى شاه پیروز بر تر منش
ز کار گذشته مکن سرزنش
همه سر بسر خاک رنج توایم
همه پاسبانان گنج توایم
چو خشنود گردد ز ما شهریار
نباشیم ناکام و بد روزگار
ز رنجى که ایدر شهنشاه برد
همه رومیان آن ندارند خرد
ز دینار پر کرده چرم گاو
بگنج آوریم از در باژ و ساو
بکمىّ و بیشیش فرمان رواست
پذیرد ز ما گر چه آن ناسزاست
چنین داد پاسخ که از کار گنج
سزاوار دستور باشد برنج
همه رومیان پیش موبد شدند
خروشان و با اختر بد شدند
فراوان ز هر در سخن راندند
همه راز قیصر برو راندند
ز دینار گفتند و ز گاو پوست
ز کارى که آرام روم اندروست
چنین گفت موبد اگر زر دهید
ز دیبا چه مایه بران سر نهید
بهنگام برگشتن شهریار
ز دیباى زربفت باید هزار
که خلعت بود شاه را هر زمان
چه با کهتران و چه با مهتران
برین بر نهادند و گشتند باز
همه پاک بردند پیشش نماز
ببد شاه چندى بران رزمگاه
چو آسوده شد شهریار و سپاه
ز لشکر یکى مرد بگزید گرد
که داند شمار نبشت و سترد
سپاهى بدو داد تا باژ روم
ستاند سپارد بآباد بوم
و ز آنجا بیامد سوى طیسفون
سپاهى پس پشت و پیش اندرون
همه یک سر آباد از سیم و زر
بزرین ستام و بزرین کمر
ز بس پرنیانى درفش سران
تو گفتى هوا شد همه پرنیان
در و دشت گفتى که زرین شدست
کمرها ز گوهر چو پروین شدست
چو نزدیک شهر اندر آمد ز راه
پذیره شدندش فراوان سپاه
همه پیش کسرى پیاده شدند
کمر بسته و دل گشاده شدند
هر آن کس که پیمود با شاه راه
پیاده بشد تا در بارگاه
همه مهتران خواندند آفرین
بران شاه بیدار با داد و دین
چو تنگ اندر آمد بجاى نشست
بهر مهترى شاه بنمود دست
سر آمد سخن گفتن موزه دوز
ز ماه محرم گذشته سه روز