انوشیروان
بار دیگر رزم کردن گو و طلحند و مردن طلحند بر پشت پیل
ز درگاه طلخند بر شد خروش
ز لشکر همه کشور آمد بجوش
سپه را همه سوى دریا کشید
و زان پس سپاه گو آمد پدید
برابر فرود آمدند آن دو شاه
که بودند با یکدگر کینه خواه
بگرد اندرون کندهاى ساختند
چو شد ژرف آب اندر انداختند
دو لشکر برابر کشیدند صف
سواران همه بر لب آورده کف
بیاراست با میسره میمنه
کشیدند نزدیک دریا بنه
ز درگاه طلخند بر شد خروش
ز لشکر همه کشور آمد بجوش
سپه را همه سوى دریا کشید
و زان پس سپاه گو آمد پدید
برابر فرود آمدند آن دو شاه
که بودند با یکدگر کینه خواه
بگرد اندرون کندهاى ساختند
چو شد ژرف آب اندر انداختند
دو لشکر برابر کشیدند صف
سواران همه بر لب آورده کف
بیاراست با میسره میمنه
کشیدند نزدیک دریا بنه
دو شاه گرانمایه پر درد و کین
نهادند بر پشت پیلان دو زین
بقلب اندرون ساخته جاى خویش
شده هر یکى لشکر آراى خویش
زمین قار شد آسمان شد بنفش
ز بس نیزه و پر نیانى درفش
هوا شد ز گرد سپاه آبنوس
ز نالیدن بوق و آواى کوس
تو گفتى که دریا بجوشد همى
نهنگ اندرو خون خروشد همى
ز زخم تبرزین و گوپال و تیغ
ز دریا بر آمد یکى تیره میغ
چو بر چرخ خورشید دامن کشید
چنان شد که کس نیز کس را ندید
تو گفتى هوا تیغ بارد همى
بخاک اندرون لاله کارد همى
ز افگنده گیتى بران گونه گشت
که کرکس نیارست بر سر گذشت
گروهى بکنده درون پر ز خون
دگر سر بریده فگنده نگون
ز دریا همى خاست از باد موج
سپاه اندر آمد همى فوج فوج
همه دشت مغز و جگر بود و دل
همه نعل اسبان ز خون پر ز گل
نگه کرد طلخند از پشت پیل
زمین دید برسان دریاى نیل
همه باد بر سوى طلخند گشت
براه و به آب آرزومند گشت
ز باد و ز خورشید و شمشیر تیز
نه آرام دید و نه راه گریز
بران زین زرّین بخفت و بمرد
همه کشور هند گو را سپرد
ببیشى نهادست مردم دو چشم
ز کمّى بود دل پر از درد و خشم
نه آن ماند اى مرد دانا نه این
ز گیتى همه شادمانى گزین
اگر چند بفزاید از رنج گنج
همان گنج گیتى نیرزد برنج
ز قلب سپه چون نگه کرد گو
ندید آن درفش سپهدار نو
سوارى فرستاد تا پشت پیل
بگردد بجوید همه میل میل
ببیند که آن لعل رخشان درفش
کزو بود روى سواران بنفش
کجا شد که بنشست جوش نبرد
مگر چشم من تیرهگون شد ز گرد
سوار آمد و سربسر بنگرید
درفش سر نامداران ندید
همه قلبگه دید پر گفت و گوى
سواران کشور همه شاهجوى
فرستاده بر گشت و آمد چو باد
سخنها همه پیش او کرد یاد
سپهبد فرود آمد از پشت پیل
پیاده همى رفت گریان دو میل
بیامد چو طلخند را مرده دید
دل لشکر از درد پژمرده دید
سراپاى او سربسر بنگرید
بجایى برو پوست خسته ندید
خروشان همه گوشت بازو بکند
نشست از برش سوگوار و نژند
همى گفت زار اى نبرده جوان
برفتى پر از درد و خسته روان
ترا گردش اختر بد بکشت
و گر نه نزد بر تو بادى درشت
بپیچید ز آموزگاران سرت
تو رفتى و مسکین دل مادرت
بخوبى بسى راندم با تو پند
نیامد ترا پند من سودمند
چو فرزانه گو بد آنجا رسید
جهانجوى طلخند را مرده دید
برادرش گریان و پر درد گشت
خروش سواران بران پهن دشت
خروشان بغلتید در پیش گو
همى گفت زار اى جهاندار نو
ازان پس بیاراست فرزانه پند
بگو گفت کاى شهریار بلند
ازین زارى و سوگوارى چه سود
چنین رفت و این بودنى کار بود
سپاس از جهان آفرینت یکیست
که طلخند بر دست تو کشته نیست
همه بودنى گفته بودم بشاه
ز کیوان و بهرام و خورشید و ماه
که چندان بپیچد برزم این جوان
که بر خویشتن بر سر آرد زمان
کنون کار طلخند چون باد گشت
بنادانى و تیزى اندر گذشت
سپاهست چندان پر از درد و خشم
سراسر همه بر تو دارند چشم
بیارام و ما را تو آرام ده
خرد را بآرام دل کام ده
که چون پادشا را ببیند سپاه
پر از درد و گریان پیاده براه
بکاهدش نزد سپاه آبروى
فرومایه گستاخ گردد بروى
بکردار جام گلابست شاه
که از گرد یکباره گردد تباه
ز دانا خردمند بشنید پند
خروشى ز لشکر بر آمد بلند
که اى نامداران و گردان شاه
مباشید یک تن بدین رزمگاه
که آن لشکر اکنون جدا نیست زین
همه آفرین باد بر آن و این
همه پاک در زینهار منید
وزین بر منش یادگار منید
ازان پس چو دانندگانرا بخواند
بمژگان بسى خون دل بر فشاند
ز پند آنچ طلخند را داده بود
بدیشان بگفت آنچ ازو هم شنود
یکى تخت تابوت کردش ز عاج
ز زرّ و ز پیروزه و خوب ساج
بپوشید رویش بچینى پرند
شد آن نامور نامبردار هند
بدبق و بقیر و بکافور و مشک
سر تنگ تابوت کردند خشک
و زان جایگه تیز لشکر براند
براه و بمنزل فراوان نماند