اردشیر بابکان
کشتن اردشیر، هفتواد را
چو آگاه شد زان سخن هفتواد
دلش گشت پر درد و سر پر ز باد
بیامد که دژ را کند خواستار
بران باره بر شد دمان شهریار
بکوشید چندى نیامدش سود
که بر باره دژ پى شیر بود
و زان روى لشکر بیامد چو کوه
بماندند با داغ و درد آن گروه
چنین گفت زان باره شاه اردشیر
که نزدیک جنگ آى اى شهر گیر
اگر گم شود از میان هفتواد
نماند بچنگ تو جز رنج و باد
که من کرم را دادم ارزیز گرم
شد آن دولت و رفتن تیز نرم
چو آگاه شد زان سخن هفتواد
دلش گشت پر درد و سر پر ز باد
بیامد که دژ را کند خواستار
بران باره بر شد دمان شهریار
بکوشید چندى نیامدش سود
که بر باره دژ پى شیر بود
و زان روى لشکر بیامد چو کوه
بماندند با داغ و درد آن گروه
چنین گفت زان باره شاه اردشیر
که نزدیک جنگ آى اى شهر گیر
اگر گم شود از میان هفتواد
نماند بچنگ تو جز رنج و باد
که من کرم را دادم ارزیز گرم
شد آن دولت و رفتن تیز نرم
شنید آن همه لشکر آواز شاه
بسر بر نهادند ز آهن کلاه
ازان دل گرفتند ایرانیان
ببستند با درد کین رامیان
سوى لشکر کرم برگشت باد
گرفتار شد در میان هفتواد
همان نیز شاهوى عیّار اوى
که مهتر پسر بود و سالار اوى
فرود آمد از باره شاه اردشیر
پیاده ببد پیش او شهر گیر
ببردند بالاى زرّین لگام
نشست از برش مهتر شادکام
بفرمود پس شهریار بلند
زدن پیش دریا دو دار بلند
دو بد خواه را زنده بر دار کرد
دل دشمن از خواب بیدار کرد
بیامد ز قلب سپه شهر گیر
بکشت آن دو تن را بباران تیر
بتاراج داد آن همه خواسته
شد از خواسته لشکر آراسته
بدژ هرچ بود از کران تا کران
فرود آوریدند فرمانبران
ز پر مایه چیزى که بد دلپذیر
همى تاخت تا خرّه اردشیر
بکرد اندران کشور آتشکده
بدو تازه شد مهرگان و سده
سپرد آن زمان کشور و تاج و تخت
بدان میزبانان بیدار بخت
و زان جایگه رفت پیروز و شاد
بگسترد بر کشور پارس داد
چو آسودهتر گشت مرد و ستور
بیاورد لشکر سوى شهر گور
بکرمان فرستاد چندى سپاه
یکى مرد شایسته تاج و گاه
و زان جایگه شد سوى طیسفون
سر بخت بد خواه کرده نگون
چنین است رسم جهان جهان
همى راز خویش از تو دارد نهان
نسازد تو ناچار با او بساز
که روزى نشیب است و روزى فراز
چو از گفته کرم پرداختم
درى دیگر از اردشیر آختم