بهرام چوبینه
کشته شدن مقاتوره به دست بهرام چوبینه
چو شب دامن تیره اندر کشید
سپیده ز کوه سیه بر دمید
مقاتوره پوشید خفتان جنگ
بیامد یکى تیغ تورى بچنگ
چو بهرام بشنید بالاى خواست
یکى جوشن خسرو آراى خواست
گزیدند جایى که هرگز پلنگ
بران شخّ بىآب ننهاد چنگ
چو خاقان شنید این سخن برنشست
برفتند ترکان خسرو پرست
بدان کار تا زین دو شیر دمان
کرا پیشتر خواهد آمد زمان
چو شب دامن تیره اندر کشید
سپیده ز کوه سیه بر دمید
مقاتوره پوشید خفتان جنگ
بیامد یکى تیغ تورى بچنگ
چو بهرام بشنید بالاى خواست
یکى جوشن خسرو آراى خواست
گزیدند جایى که هرگز پلنگ
بران شخّ بىآب ننهاد چنگ
چو خاقان شنید این سخن برنشست
برفتند ترکان خسرو پرست
بدان کار تا زین دو شیر دمان
کرا پیشتر خواهد آمد زمان
مقاتوره چون شد بدشت نبرد
ز هامون بابر اندر آورد گرد
ببهرام گردنکش آواز داد
که اکنون ز مردى چه دارى بیاد
تو تازى بدین جنگ بر پیش دست
وگر شیر دل ترک خاقان پرست
بدو گفت بهرام پیشى تو کن
کجا پى تو افگنده اى این سخن
مقاتوره کرد از جهاندار یاد
دو زاغ کمان را بزه بر نهاد
زه و تیر بگرفت شادان بدست
چو شد غرق پیکانش بگشاد شست
بزد بر کمربند مرد سوار
نسفت آهن از آهن آبدار
زمانى همى بود بهرام دیر
که تا شد مقاتوره از رزم سیر
مقاتوره پنداشت کو شد تباه
خروشید و برگشت زان رزمگاه
بدو گفت بهرام کاى جنگجوى
نکشتى مرا سوى خرگه مپوى
تو گفتى سخن باش و پاسخ شنو
اگر بشنوى زنده مانى برو
نگه کرد جوشن گذارى خدنگ
که آهن شدى پیش او نرم و سنگ
بزد بر میان سوار دلیر
سپهبد شد از رزم و دینار سیر
مقاتوره چون جنگ را بر نشست
برادر دو پایش بزین بر ببست
بروى اندر آمد دو دیده پر آب
همان زین تورى شدش جاى خواب
بخاقان چنین گفت کاى کامجوى
همى گور کن خواهد آن نامجوى
بدو گفت خاقان که بهتر ببین
کجا زنده خفتست بر پشت زین
بدو گفت بهرام کاى بر منش
هم اکنون بخاک اندر آید تنش
تن دشمن تو چنین خفته باد
که او خفت بر اسپ تورى نژاد
سوارى فرستاد خاقان دلیر
بنزدیک آن نامبردار شیر
ورا بسته و کشته دیدند خوار
بر آسوده از گردش روزگار
بخندید خاقان بدل در نهان
شگفت آمدش زان سوار جهان
پر اندیشه بد تا بایوان رسید
کلاهش ز شادى بکیوان رسید
سلیح و درم خواست و اسپ و رهى
همان تاج و هم تخت شاهنشهى
ز دینار و ز گوهر شاهوار
ز هر گونهیى آلت کارزار
فرستاده از پیش خاقان ببرد
بگنجور بهرام جنگى سپرد