بهرام چوبینه

گرفتن بهرام چوبینه، آیین پادشاهى

دگر روز چون سیمگون گشت راغ

پدید آمد آن زرد رخشان چراغ‏

بگسترد فرشى ز دیباى چین

تو گفتى مگر آسمان شد زمین‏

همه کاخ کرسى‏ء زرین نهاد

ز دیباى زربفت بالین نهاد

نهادند زرین یکى زیرگاه

نشسته برو پهلوان سپاه‏

نشستى بیاراست شاهنشهى

نهاده بسر بر کلاه مهى‏

نگه کرد کارش دبیر بزرگ

بدانست کو شد دلیر و سترگ‏

چو نزدیک خرّاد برزین رسید

بگفت آنچ دانست و دید و شنید

دگر روز چون سیمگون گشت راغ

پدید آمد آن زرد رخشان چراغ‏

بگسترد فرشى ز دیباى چین

تو گفتى مگر آسمان شد زمین‏

همه کاخ کرسى‏ء زرین نهاد

ز دیباى زربفت بالین نهاد

نهادند زرین یکى زیرگاه

نشسته برو پهلوان سپاه‏

نشستى بیاراست شاهنشهى

نهاده بسر بر کلاه مهى‏

نگه کرد کارش دبیر بزرگ

بدانست کو شد دلیر و سترگ‏

چو نزدیک خرّاد برزین رسید

بگفت آنچ دانست و دید و شنید

چو خرّاد برزین شنید این سخن

بدانست کان رنجها شد کهن‏

چنین گفت پس با گرامى دبیر

که کارى چنین بر دل آسان مگیر

نباید گشاد اندرین کار لب

بر شاه باید شدن تیره شب‏

چو بهرام را دل پر از تاج گشت

همان تخت زیر اندرش عاج گشت‏

زدند اندران کار هر گونه راى

همه چاره از رفتن آمد بجاى‏

چو رنگ گریز اندر آمیختند

شب تیره از بلخ بگریختند

سپهبد چو آگه شد از کارشان

ز روشن روانهاى بیدارشان‏

یلان سینه را گفت با صد سوار

بتاز از پس این دو ناهوشیار

بیامد از آنجا بکردار گرد

ابا او دلیران روز نبرد

همى راند تا در دبیر بزرگ

رسید و بر آشفت برسان گرگ‏

ازو چیز بستد همه هرچ داشت

ببند گرانش ز ره بازگاشت‏

بنزدیک بهرام بردش ز راه

بدان تا کند بى‏گنه را تباه‏

بدو گفت بهرام کاى دیوساز

چرا رفتى از پیش من بى‏جواز

چنین داد پاسخ که اى پهلوان

مرا کرد خرّاد برزین نوان‏

همى گفت کایدر بدن روى نیست

درنگ تو جز کام بدگوى نیست‏

مرا و ترا بیم کشتن بود

ز ایدر مگر بازگشتن بود

چو بهرام را پهلوان سپاه

ببردند آب اندران بارگاه‏

بدو گفت بهرام شاید بدن

بنیک و ببد راى باید زدن‏

زیانى که بودش همه باز داد

هم از گنج خویشش بسى ساز داد

بدو گفت زان پس که تو ساز خویش

بژرفى نگه دار و مگریز بیش‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *