بهرام چوبینه

اندر دیدن بهرام چوبینه، بخت خود را

چنین تا دو هفته برین برگذشت

سپهبد ز ایوان بیامد بدشت‏

یکى بیشه پیش آمدش پر درخت

سزاوار میخواره نیکبخت‏

یکى گور دید اندر ان مرغزار

کزان خوبتر کس نبیند نگار

پس اندر همى راند بهرام نرم

برو بارگى را نکرد ایچ گرم‏

بدان بیشه در جاى نخچیر گاه

بپیش اندر آمد یکى تنگ راه‏

ز تنگى چو گور ژیان برگذشت

بیابان پدید آمد و راغ و دشت‏

گرازنده بهرام و تازنده گور

ز گرماى آن دشت تفسیده هور

ازان دشت بهرام یل بنگرید

یکى کاخ پر مایه آمد پدید

چنین تا دو هفته برین برگذشت

سپهبد ز ایوان بیامد بدشت‏

یکى بیشه پیش آمدش پر درخت

سزاوار میخواره نیکبخت‏

یکى گور دید اندر ان مرغزار

کزان خوبتر کس نبیند نگار

پس اندر همى راند بهرام نرم

برو بارگى را نکرد ایچ گرم‏

بدان بیشه در جاى نخچیر گاه

بپیش اندر آمد یکى تنگ راه‏

ز تنگى چو گور ژیان برگذشت

بیابان پدید آمد و راغ و دشت‏

گرازنده بهرام و تازنده گور

ز گرماى آن دشت تفسیده هور

ازان دشت بهرام یل بنگرید

یکى کاخ پر مایه آمد پدید

بران کاخ بنهاد بهرام روى

همان گور پیش اندرون راه جوى‏

همى راند تا پیش آن کاخ اسب

پس گور پیش او بود ایزد گشسب‏

عنان تگاور بدو داد و گفت

که با تو همیشه خرد باد جفت‏

پیاده ز دهلیز کاخ اندرون

همى رفت بهرام بى‏رهنمون‏

زمانى بدر بود ایزد گشسب

گرفته بدست آن گرانمایه اسب‏

یلان سینه آمد پس او دوان

بر اسب تگاور ببسته میان‏

بدو گفت ایزد گشسب دلیر

که اى پر هنر نامبردار شیر

ببین تا کجا رفت سالار ما

سپهبد یل نامبردار ما

یلان سینه در کاخ بنهاد روى

دلى پر ز اندیشه سالار جوى‏

یکى طاق و ایوان فرخنده دید

کزان سان بایران نه دید و شنید

نهاده بایوان او تخت زر

نشانده بهر پایه‏اى در گهر

بران تخت فرشى ز دیباى روم

همه پیکرش گوهر و زرّ بوم‏

نشسته بروبر زنى تاج دار

ببالا چو سرو و برخ چون بهار

بر تخت زرین یکى زیرگاه

نشسته برو پهلوان سپاه‏

فراوان پرستنده بر گرد تخت

بتان پرى روى بیدار بخت‏

چو آن زن یلان سینه را دید گفت

پرستنده‏اى را که اى خوب جفت‏

برو تیز و آن شیر دل را بگوى

که ایدر ترا آمدن نیست روى‏

همى باش نزدیک یاران خویش

هم اکنون بیایدت بهرام پیش‏

بدین سان پیامش ز بهرام ده

دلش را به برگشتن آرام ده‏

همانگه پرستنده‏گان را براه

ز ایوان بر افگند نزد سپاه‏

که تا اسب گردان بآخر برند

پر آگند زینها همه بشمرند

در باغ بگشاد پالیزبان

بفرمان آن تازه رخ میزبان‏

بیامد یکى مرد مهتر پرست

بباغ از پى و واژ و برسم بدست‏

نهادند خوان گرد باغ اندرون

خورش ساختند از گمانى فزون‏

چو نان خورده شد اسب گردنکشان

ببردند پویان بجاى نشان‏

بدان زن چو برگشت بهرام گفت

که با تاج تو مشترى باد جفت‏

بدو گفت پیروزگر باش زن

همیشه شکیبا دل و راى زن‏

چو بهرام زان کاخ آمد برون

تو گفتى ببارید از چشم خون‏

منش را دگر کرد و پاسخ دگر

تو گفتى بپروین بر آورد سر

بیامد هم اندر پى نرّه گور

سپهبد پس اندر همى راند بور

چنین تا ازان بیشه آمد برون

همى بود بهرام را رهنمون‏

بشهر اندر آمد ز نخچیرگاه

ازان کار بگشاد لب بر سپاه‏

نگه کرد خرّاد برزین بدوى

چنین گفت کاى مهتر راست‏گوى‏

بنخچیرگاه این شگفتى چه بود

که آن کس ندید و نه هرگز شنود

ورا پهلوان هیچ پاسخ نداد

دژم بود سر سوى ایوان نهاد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *