هرمزد

فرستادن هرمزد، دوکدان و جامه زنان نزد بهرام چوبینه

جهاندار زو هم نه خشنود بود

ز تیزى روانش پر از دود بود

از آزار خاقان چینى نخست

که بهرام آزار او را بجست‏

دگر آنک چیزى که فرمان نبود

ببر داشتن چون دلیرى نمود

یکى نامه بنوشت پس شهریار

ببهرام کاى دیو ناسازگار

ندانى همى خویشتن را تو باز

چنین از بزرگان شدى بى‏نیاز

جهاندار زو هم نه خشنود بود

ز تیزى روانش پر از دود بود

از آزار خاقان چینى نخست

که بهرام آزار او را بجست‏

دگر آنک چیزى که فرمان نبود

ببر داشتن چون دلیرى نمود

یکى نامه بنوشت پس شهریار

ببهرام کاى دیو ناسازگار

ندانى همى خویشتن را تو باز

چنین از بزرگان شدى بى‏نیاز

هنرها ز یزدان نبینى همى

بچرخ فلک برنشینى همى‏

ز فرمان من سر بپیچیده‏اى

دگر گونه کارى بسیجیده‏اى‏

نیاید همى یادت از رنج من

سپاه من و کوشش و گنج من‏

ره پهلوانان نسازى همى

سرت بآسمان برفرازى همى‏

کنون خلعت آمد سزاوار تو

پسندیده و در خور کار تو

چو بنهاد بر نامه بر مهر شاه

بفرمود تا دوکدانى سیاه‏

بیارند با دوک و پنبه دروى

نهاده بسى ناسزا رنگ و بوى‏

هم از شعر پیراهن لاژورد

یکى سرخ مقناع و شلوار زرد

فرستاده پر منش برگزید

که آن خلعت ناسزا را سزید

بدو گفت کاین پیش بهرام بر

بگو اى سبک مایه بى‏هنر

تو خاقان چین را ببندى همى

گزند بزرگان پسندى همى‏

ز تختى که هستى فرود آرمت

ازین پس بکس نیز نشمارمت‏

فرستاده با خلعت آمد چو باد

شنیده سخنها همه کرد یاد

چو بهرام با نامه خلعت بدید

شکیبایى و خامشى برگزید

همى گفت کینست پاداش من

چنین از پى شاه پرخاش من‏

چنین بد ز اندیشه شاه نیست

جز از ناسزا گفت بدخواه نیست‏

که خلعت ازین سان فرستد بمن

بدان تا ببینند هر انجمن‏

جهاندار بر بندگان پادشاست

اگر مر مرا خوار گیرد رواست‏

گمانى نبردم که نزدیک شاه

بداندیشگان تیز یابند راه‏

و لیکن چو هرمز مرا خوار کرد

بگفتار آهرمنان کار کرد

ز شاه جهان این چنین کار کرد

نزیبد بپیش خردمند مرد

ازان پس که با خوار مایه سپاه

بتندى برفتم ز درگاه شاه‏

همه دیده‏اند آنچ من کرده‏ام

غم و رنج و سختى که من برده‏ام‏

چو پاداش آن رنج خوارى بود

گر از بخت ناسازگارى بود

بیزدان بنالم ز گردان سپهر

که از من چنین پاک بگسست مهر

ز دادار نیکى دهش یاد کرد

بپوشید پس جامه سرخ و زرد

بپیش اندرون دوکدان سیاه

نهاده هر آنچش فرستاده شاه‏

بفرمود تا هرک بود از مهان

از ان نامداران شاه جهان‏

ز لشکر برفتند نزدیک اوى

پر اندیشه بد جان تاریک اوى‏

چو رفتند و دیدند پیر و جوان

بران گونه آن پوشش پهلوان‏

بماندند زان کار یک سر شگفت

دل هر کس اندیشه‏اى بر گرفت‏

چنین گفت پس پهلوان با سپاه

که خلعت بدین سان فرستاد شاه‏

جهاندار شاهست و ما بنده‏ایم

دل و جان بمهر وى آگنده‏ایم‏

چه بینید بینندگان اندرین

چه گوییم با شهریار زمین‏

بپاسخ گشادند یک سر زبان

که اى نامور پر هنر پهلوان‏

چو ارج تو اینست نزدیک شاه

سگانند بر بارگاهش سپاه‏

نگر تا چه گفت آن خردمند پیر

به رى چون دلش تنگ شد ز اردشیر

سرى پر ز کینه دلى پر ز درد

زبان و روان پر ز گفتار سرد

بیامد دمان تا باصطخر پارس

که اصطخر بد بر زمین فخر پارس‏

که بیزارم از تخت و ز تاج شاه

چو نیک و بد من ندارد نگاه‏

بدو گفت بهرام کین خود مگوى

که از شاه گیرد سپاه آبروى‏

همه سر بسر بندگان وییم

دهنده‏ست و خواهندگان وییم‏

چنین یافت پاسخ ز ایرانیان

که ما خود نبندیم زین پس میان‏

بایران کس او را نخوانیم شاه

نه بهرام را پهلوان سپاه‏

بگفتند و ز پیش بیرون شدند

ز کاخ همایون بهامون شدند

سپهبد سپه را همى داد پند

همى داشت با پند لب را ببند

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *