هرمزد

آمدن خاقان به نزدیک هرمزد شاه

چو خاقان بیامد بنزدیک شاه

ابا گنج دیرینه و با سپاه‏

چو بشنید شاه جهان برنشست

بسر بر یکى تاج و گرزى بدست‏

بیامد چنین تا بدرگه رسید

ز دهلیز چون روى خاقان بدید

همى بود تا چونش بیند براه

فرود آید او همچنان با سپاه‏

ببیندش و برگردد از پیش اوى

پر اندیشه بد زان سخن نامجوى‏

پس آنگاه خاقان چنان هم بر اسب

ابا موبد خویش پیدا گشسب‏

فرود آمد از اسب خاقان همان

بیامد بر شاه ایران دمان‏

چو خاقان بیامد بنزدیک شاه

ابا گنج دیرینه و با سپاه‏

چو بشنید شاه جهان برنشست

بسر بر یکى تاج و گرزى بدست‏

بیامد چنین تا بدرگه رسید

ز دهلیز چون روى خاقان بدید

همى بود تا چونش بیند براه

فرود آید او همچنان با سپاه‏

ببیندش و برگردد از پیش اوى

پر اندیشه بد زان سخن نامجوى‏

پس آنگاه خاقان چنان هم بر اسب

ابا موبد خویش پیدا گشسب‏

فرود آمد از اسب خاقان همان

بیامد بر شاه ایران دمان‏

درنگى ببد تا جهاندار شاه

نشست از بر تازى اسبى سیاه‏

شهنشاه اسب تگاور براند

بدهلیز با او زمانى بماند

چو خاقان برفت از در شهریار

عنانش گرفت آن زمان پرده دار

پیاده شد از باره پرموده زود

بران کهترى جادوییها نمود

پیاده همان شاه دستش بدست

بیاورد او را بجاى نشست‏

خرامان بیامد بنزدیک تخت

مر او را شهنشاه بنواخت سخت‏

بپرسید و بنشاختش پیش خویش

بگفتند بسیار ز اندازه بیش‏

سزاوار او جایگه ساختند

یکى خرم ایوان بپرداختند

ببردند چیزى که شایسته بود

همان پیش پرموده بایسته بود

سپه را بنزدیک او جاى کرد

دبیرى بدان کار بر پاى کرد

چو آگه شد از کار آن خواسته

که آورد پرموده آراسته‏

بمیدان فرستاد تا همچنان

برد بار پر مایه با ساروان‏

چو آسود پرموده از رنج راه

بهشتم یکى سور فرمود شاه‏

چو خاقان ز پیش جهاندار شاه

نشستند بر خوان او پیش گاه‏

بفرمود تا بار آن اشتران

بپشت اندر آرند پیش سران‏

کسى بر گرفت از کشیدن شمار

بیک روز مزدور بد صد هزار

دگر روز هم بامداد پگاه

بخوان بر مى آورد و بنشست شاه‏

ز میدان ببردند پنجه هزار

هم از تنگ بر پشت مردان کار

از آورده صد گنج شد ساخته

دل شاه زان کار پرداخته‏

یکى تخت جامه بفرمود شاه

کز آنجا بیارند پیش سپاه‏

همان بر کمر گوهر شاهوار

که نامد همى ارز او در شمار

یکى آفرین خاست از بزمگاه

که پیروز باد این جهاندار شاه‏

بآیین گشسب آن زمان شاه گفت

که با او بدش آشکار و نهفت‏

که چون بینى این کار چوبینه را

بمردى بکار آورد کینه را

چنین گفت آیین گشسب دبیر

که اى شاه روشن دل و یادگیر

بسورى که دستانش چوبین بود

چنان دان که خوانش نو آیین بود

ز گفتار او شاه شد بدگمان

روانش پر اندیشه بد یک زمان‏

آگاهى یافتن هرمزد از ناراستى بهرام چوبینه و پیمان بستن با خاقان‏

هیونى بیامد همانگه سترگ

یکى نامه‏اى از دبیر بزرگ‏

که شاه جهان جاودان شاد باد

همه کار او بخشش و داد باد

چنان دان که برد یمانى دو بود

همه موزه از گوهر نابسود

همان گوشوار سیاوش رد

کزو یادگارست ما را خرد

ازین چار دو پهلوان بر گرفت

چو او دید رنج این نباشد شگفت‏

ز شاهک بپرسید پس نامجوى

کزین هرچ دیدى یکایک بگوى‏

سخن گفت شاهک برین همنشان

بر آشفت زان شاه گردنکشان‏

هم اندر زمان گفت چوبینه راه

همى گم کند سر بر آرد بماه‏

یکى آنک خاقان چین را بزد

ازان سان که از گوهر بد سزد

دگر آنک چون گوشوارش بکار

بیامد مگر شد یکى شهریار

همه رنج او سر بسر باد گشت

همه داد دادنش بیداد گشت‏

بگفت این و پرموده را پیش خواند

بران نامور پیشگاهش نشاند

ببودند و خوردند تا شب ز راه

بیفشاند آن تیره زلف سیاه‏

بخاقان چین گفت کز بهر من

بسى رنج دیدى تو از شهر من‏

نشسته بیازید و دستش گرفت

ازو ماند پرموده اندر شگفت‏

بدو گفت سوگند ما تازه کن

همان کار بر دیگر اندازه کن‏

بخوردند سوگندهاى گران

بیزدان پاک و بجان سران‏

که از شاه خاقان نپیچد بدل

ندارد بکارى ورا دلگسل‏

بگاه و بتاج و بخورشید و ماه

بآذر گشسب و بآذر پناه‏

بیزدان که او برتر از برتریست

نگارنده زهره و مشتریست‏

که چون بازگردى نپیچى ز من

نه از نامداران این انجمن‏

بگفتند و ز جاى برخاستند

سوى خوابگه رفتن آراستند

چو برزد سر از کوه زرد آفتاب

سر تاج داران بر آمد ز خواب‏

یکى خلعت آراسته بود شاه

ز زرّین و سیمین و اسب و کلاه‏

بنزدیک خاقان فرستاد شاه

دو منزل همى رفت با او براه‏

سه دیگر نپیمود راه دراز

درودش فرستاد و زو گشت باز

چو آگاهى آمد سوى پهلوان

ازان خلعت شهریار جهان‏

ز خاقان چینى که از نزد شاه

چنان شاد برگشت و آمد براه‏

پذیره شدش پهلوان سوار

از ایران هر آن کس که بد نامدار

علف ساخت جایى که او برگذشت

به شهر و ده و منزل و کوه دشت‏

همى تاخت پوزش کنان پیش اوى

پر از شرم جان بداندیش اوى‏

چو پرموده را دید کرد آفرین

ازو سر بپیچید خاقان چین‏

نپذیرفت ازو هرچ آورده بود

علف بود اگر بدره و برده بود

همى راند بهرام با او براه

نکرد ایچ خاقان بدو بر نگاه‏

بدین گونه بر تا سه منزل براند

که یک روز پرموده او را نخواند

چهارم فرستاد خاقان کسى

که برگرد چون رنج دیدى بسى‏

چو بشنید بهرام برگشت ازوى

بتندى سوى بلخ بنهاد روى‏

همى بود در بلخ چندى دژم

ز کرده پشیمان و دل پر ز غم‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *