بهرام چوبینه

خشم گرفتن بهرام چوبینه بر پرموده

چو نامه بیامد بر پهلوان

دل پهلو نامور شد جوان‏

از ان نامه اندر شگفتى بماند

فرستاده و ایرانیان را بخواند

همان خلعت شاه پیش آورید

برو آفرین کرد هر کس که دید

سخنهاى ایرانیان هرچ بود

بران نامه اندر بدیشان نمود

ز گردان بر آمد یکى آفرین

که گفتى بجنبید روى زمین‏

همان نامور نامه زینهار

که پرموده را آمد از شهریار

بدان دز فرستاد نزدیک اوى

درخشنده شد جان تاریک اوى‏

چو نامه بیامد بر پهلوان

دل پهلو نامور شد جوان‏

از ان نامه اندر شگفتى بماند

فرستاده و ایرانیان را بخواند

همان خلعت شاه پیش آورید

برو آفرین کرد هر کس که دید

سخنهاى ایرانیان هرچ بود

بران نامه اندر بدیشان نمود

ز گردان بر آمد یکى آفرین

که گفتى بجنبید روى زمین‏

همان نامور نامه زینهار

که پرموده را آمد از شهریار

بدان دز فرستاد نزدیک اوى

درخشنده شد جان تاریک اوى‏

فرود آمد از باره نامدار

بسى آفرین خواند بر شهریار

همه خواسته هرچ بد در حصار

نبشتند چیزى که آید بکار

فرود آمد از دز سر افراز مرد

باسب نبرد اندر آمد چو گرد

همى رفت با لشکر از دز براه

نکرد ایچ بهرام یل را نگاه‏

چو آن دید بهرام ننگ آمدش

وگر چند شاهى بچنگ آمدش‏

فرستاد و او را همانگه ز راه

پیاده بیاورد پیش سپاه‏

چنین گفت پرموده او را که من

سر افراز بودم بهر انجمن‏

کنون بى‏منش زینهارى شدم

ز ارج بلندى بخوارى شدم‏

بدین روز خود نیستى خوش منش

که پیش آمدم اى بد بدکنش‏

کنون یافتم نامه زینهار

همى رفت خواهم بر شهریار

مگر با من او چون برادر شود

ازو رنج بر من سبکتر شود

ترا با من اکنون چه کارست نیز

سپردم ترا تخت شاهى و چیز

بر آشفت بهرام و شد شوخ‏چشم چشم

ز گفتار پرموده آمد بخشم‏

بتندیش یک تازیانه بزد

بران سان که از ناسزایان سزد

ببستند هم در زمان پاى اوى

یکى تنگ خرگاه شد جاى اوى‏

چو خرّاد برزین چنان دید گفت

که این پهلوان را خرد نیست جفت‏

بیامد بنزدیک دبیر بزرگ

بدو گفت کین پهلوان سترگ‏

بیک پرّ پشه ندارد خرد

ازیرا کسى را بکس نشمرد

ببایدش گفتن کزین چاره نیست

ورا بتر از خشم پتیاره نیست‏

بنزدیک بهرام رفت آن دو مرد

زبانها پر از پند و رخ لاژورد

بگفتند کین رنج دادى بباد

سر نامور پر ز آتش مباد

بدانست بهرام کان بود زشت

باب اندر افگند و تر گشت خشت‏

پشیمان شد و بند او بر گرفت

ز کردار خود دست بر سر گرفت‏

فرستاد اسبى بزرّین ستام

یکى تیغ هندى بزرّین نیام‏

هم اندر زمان شد بنزدیک اوى

که روشن کند جان تاریک اوى‏

همى بود تا او میان را ببست

یکى باره تیزتگ بر نشست‏

سپهبد همى راند با او براه

بدید آنک تازه نبد روى شاه‏

بهنگام پدرود کردنش گفت

که آزار دارى ز من در نهفت‏

گرت هست با شاه ایران مگوى

نیاید ترا نزد او آب روى‏

بدو گفت خاقان که ما را گله

ز بختست و کردم بیزدان یله‏

نه من زان شمارم که از هر کسى

سخنها همى راند خواهم بسى‏

اگر شهریار تو زین آگهى

نیابد نزیبد بروبر مهى‏

مرا بند گردون گردنده کرد

نگویم که با من بدى بنده کرد

ز گفتار او گشت بهرام زرد

بپیچید و خشم از دلیرى بخورد

چنین داد پاسخ که آمد نشان

ز گفتار آن مهتر سرکشان‏

که تخم بدى تا توانى مکار

چو کارى برت بر دهد روزگار

بدو گفت بهرام کاى نامجوى

سخنها چنین تا توانى مگوى‏

چرا من بتو دل بیاراستم

ز گیتى ترا نیکویى خواستم‏

ز تو نامه کردم بشاه جهان

همى زشت تو داشتم در نهان‏

بدو گفت خاقان که آن بد گذشت

گذشته سخنها همه باد گشت‏

و لیکن چو در جنگ خوارى بود

گه آشتى بردبارى بود

ترا خشم با آشتى گر یکیست

خرد بى‏گمان نزد تو اندکیست‏

چو سالار راه خداوند خویش

بگیرد نیفتد بهر کار پیش‏

همان راه یزدان بباید سپرد

ز دل تیرگیها بباید سترد

سخن گر نیفزایى اکنون رواست

که آن بد که شد گشت با باد راست‏

ز خاقان چو بشنید بهرام گفت

که پنداشتم کین بماند نهفت‏

کنون زان گنه گر بیاید زیان

نپوشم برو چادر پرنیان‏

چو آنجا رسى هرچ باید بگوى

نه زان مر مرا کم شود آب روى‏

بدو گفت خاقان که هر شهریار

که از نیک و بد بر نگیرد شمار

ببد کردن بنده خامش بود

بر من چنان دان که بیهش بود

چو از دور بیند ورا بد سگال

وگر نیک خواهى بود گر همال‏

ترا ناسزا خواند و سر سبک

و را شاه ایران و مغزى تنک‏

بجوشید بهرام و شد زرد روى

نگه کرد خرّاد برزین بروى‏

بترسید زان تیز خونخوار مرد

که او را ز باد اندر آرد بگرد

ببهرام گفت اى سزاوار گاه

بخور خشم و سر باز گردان ز راه‏

که خاقان همى راست گوید سخن

تو بنیوش و اندیشه بد مکن‏

سخن گر نرفتى بدین گونه سرد

ترا نیستى دل پر آزار و درد

بدو گفت کین بدرگ بى‏هنر

بجوید همى خاک و خون پدر

بدو گفت خاقان که این بد مکن

بتیزى بزرگى بگردد کهن‏

بگیتى هر آن کس که او چون تو بود

سرش پر ز گرد و دلش پر ز دود

همه بد سگالید و با کس نساخت

بکژّى و نابخردى سرفراخت‏

همى از شهنشاه ترسانییم

سزا زو بود رنج و آسانییم‏

ز گردنکشان او همال منست

نه چون بنده او بدسگال منست‏

هشیوار و آهسته و با نژاد

بسى نامبردار دارد بیاد

بجان و سر شاه ایران سپاه

کز ایدر کنون باز گردى براه‏

بپاسخ نیفزایى و بد خوى

نگویى سخن نیز تا نشنوى‏

چو بشنید بهرام زو گشت باز

بلشکرگه آمد گو رزمساز

چو خرّاد برزین و آن بخردان

دبیر بزرگ و دگر موبدان‏

نبشتند نامه بشاه جهان

سخن هرچ بد آشکار و نهان‏

سپهدار با موبد موبدان

بخشم آن زمان گفت کاى بخردان‏

هم اکنون از ایدر بدز در شوید

بکوشید و با باد همبر شوید

بدز بر ببینید تا خواسته

چه مایه بود گنج آراسته‏

دبیران برفتند دل پر هراس

ز شبگیر تا شب گذشته سه پاس‏

سیه شد بسى یازگار از شمار

نبشته نشد هم بفرجام کار

بدز بر نبد راه زان خواسته

گذشته بدو سال و ناکاسته‏

ز هنگام ارجاسب و افراسیاب

ز دینار و گوهر که خیزد ز آب‏

همان نیز چیزى که کانى بود

کجا رستنش آسمانى بود

همه گنجها اندر آورده بود

کجا نام او در جهان برده بود

ز چیز سیاوش نخستین کمر

بهر مهره‏اى در سه یاره گهر

همان گوشوارش که اندر جهان

کسى را نبود از کهان و مهان‏

که کى‏خسرو آن را بلهراسب داد

که لهراسب زان پس بگشتاسپ داد

که ارجاسب آن را بدز در نهاد

که هنگام آن کس ندارد بیاد

شمارش ندانست کس در جهان

ستاره شناسان و فرخ مهان‏

نبشتند یک یک همه خواسته

که بود اندر آن گنج آراسته‏

فرستاد بهرام مردى دبیر

سخن‏گوى و روشن دل و یادگیر

بیامد همه خواسته گرد کرد

که بد در دز و هم بدشت نبرد

ابا خواسته بود دو گوشوار

دو موزه درو بود گوهر نگار

همان شوشه زرّ و برو بافته

بگوهر سر شوشه برتافته‏

دو برد یمانى همه زرّبفت

بسختند هر یک بمن بود هفت‏

سپهبد ز کشّى و کنداورى

نبود آگه از جستن داورى‏

دو برد یمانى بیک سو نهاد

دو موزه بنامه نکرد ایچ یاد

بفرمود زان پس که پیدا گشسب

همى با سواران نشیند بر اسب‏

ز لشکر گزین کرد مردى هزار

که با او شود تا در شهریار

ز خاقان شتر خواست ده کاروان

شمرد آن زمان جمله بر ساروان‏

سواران پس پشت و خاقان ز پیش

همى راند با نامداران خویش‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *