بهرام چوبینه

رزم کردن بهرام چوبینه با ساوه شاه

چنین گفت پس با سپه ساوه شاه

که از جادوى اندر آرید راه‏

بدان تا دل و چشم ایرانیان

بپیچد نیاید شما را زیان‏

همه جادوان جادوى ساختند

همى در هوا آتش انداختند

بر آمد یکى باد و ابرى سیاه

همى تیر بارید از و بر سپاه‏

خروشید بهرام کاى مهتران

بزرگان ایران و کنداوران‏

بدین جادویها مدارید چشم

بجنگ اندر آیید یک سر بخشم‏

چنین گفت پس با سپه ساوه شاه

که از جادوى اندر آرید راه‏

بدان تا دل و چشم ایرانیان

بپیچد نیاید شما را زیان‏

همه جادوان جادوى ساختند

همى در هوا آتش انداختند

بر آمد یکى باد و ابرى سیاه

همى تیر بارید از و بر سپاه‏

خروشید بهرام کاى مهتران

بزرگان ایران و کنداوران‏

بدین جادویها مدارید چشم

بجنگ اندر آیید یک سر بخشم‏

که آن سر بسر تنبل و جادویست

ز چاره بر ایشان بباید گریست‏

خروشى بر آمد ز ایرانیان

ببستند خون ریختن را میان‏

نگه کرد زان رزمگه ساوه شاه

که آن جادویى را ندادند راه‏

بیاورد لشکر سوى میسره

چو گرگ اندر آمد بپیش بره‏

چو یک روى لشکر بهم بر شکست

سوى قلب بهرام یازید دست‏

نگه کرد بهرام زان قلبگاه

گریزان سپه دید پیش سپاه‏

بیامد بنیزه سه تن را ز زین

نگونسار کرد و بزد بر زمین‏

همى گفت زین سان بود کارزار

همین بود رسم و همین بود کار

ندارید شرم از خداى جهان

نه از نامداران فرخ مهان‏

و زان پس بیامد سوى میمنه

چو شیر ژیان کو شود گرسنه‏

چنان لشکرى را بهم بر درید

درفش سپهدار شد ناپدید

و زان جایگه شد سوى قلبگاه

بران سو که سالار بد با سپاه‏

بدو گفت برگشت باد این سخن

گر ایدونک این رزم گردد کهن‏

پراگنده گردد بجنگ این سپاه

نگه کن کنون تا کدامست راه‏

برفتند و جستند راهى نبود

کزان راه شایست بالا نمود

چنین گفت با لشکر آراى خویش

که دیوار ما آهنینست پیش‏

هر آن کس که او رخنه داند زدن

ز دیوار بیرون تواند شدن‏

شود ایمن و جان بایران برد

بنزدیک شاه دلیران برد

همه دل بخون ریختن بر نهید

سپر بر سر آرید و خنجر دهید

ز یزدان نباشد کسى ناامید

وگر تیره بینند روز سپید

چنین گفت با مهتران ساوه شاه

که پیلان بیارید پیش سپاه‏

بانبوه لشکر بجنگ آورید

بدیشان جهان تار و تنگ آورید

چو از دور بهرام پیلان بدید

غمى گشت و تیغ از میان بر کشید

ازان پس چنین گفت با مهتران

که اى نامداران و جنگ آوران‏

کمانهاى چاچى بزه بر نهید

همه یک سره ترگ بر سر نهید

بجان و سر شهریار جهان

گزین بزرگان و تاج مهان‏

که هر کس که با او کمانست و تیر

کمان را بزه بر نهد ناگزیر

خدنگى که پیکانش یازد بخون

سه چوبه بخرطوم پیل اندرون‏

نشانید و پس گرزها برکشید

بجنگ اندر آیید و دشمن کشید

سپهبد کمان را بزه بر نهاد

یکى خود پولاد بر سر نهاد

بپیل اندرون تیر باران گرفت

کمان را چو ابر بهاران گرفت‏

پس پشت او اندر آمد سپاه

ستاره شد از پرّ و پیکان سیاه‏

بخستند خرطوم پیلان بتیر

ز خون شد در و دشت چون آبگیر

ازان خستگى پشت برگاشتند

بدو دشت پیکار بگذاشتند

چو پیل آن چنان زخم پیکان بدید

همه لشکر خویش را بسپرید

سپه بر هم افتاد و چندى بمرد

همان بخت بد کامکارى ببرد

سپاه اندر آمد پس پشت پیل

زمین شد بکردار دریاى نیل‏

تلى بود خرم بدان جایگاه

پس پشت آن رنج دیده سپاه‏

یکى تخت زرین نهاده بروى

نشسته برو ساوه رزمجوى‏

سپه دید چون کوه آهن روان

همه سر پر از گرد و تیره روان‏

پس پشت آن زنده پیلان مست

همى کوفتند آن سپه را بدست‏

پر از آب شد دیده ساوه شاه

بدان تا چرا شد هزیمت سپاه‏

نشست از بر تازى اسبى سمند

همى تاخت ترسان ز بیم گزند

بر ساوه بهرام چون پیل مست

کمندى ببازو کمانى بدست‏

بلشکر چنین گفت کاى سرکشان

ز بخت بد آمد بر ایشان نشان‏

نه هنگام رازست و روز سخن

بتازید با تیغهاى کهن‏

بر ایشان یکى تیرباران کنید

بکوشید و کار سواران کنید

بران تل بر آمد کجا ساوه شاه

همى بود بر تخت زر با کلاه‏

ورا دید بر تازیى چون هزبر

همى تاخت در دشت بر سان ابر

خدنگى گزین کرد پیکان چو آب

نهاده برو چار پرّ عقاب‏

بمالید چاچى کمان را بدست

بچرم گوزن اندر آورد شست‏

چو چپ راست کرد و خم آورد راست

خروش از خم چرخ چاچى بخاست‏

چو آورد یال یلى را بگوش

ز شاخ گوزنان بر آمد خروش‏

چو بگذشت پیکان از انگشت اوى

گذر کرد از مهره پشت اوى‏

سر ساوه آمد بخاک اندرون

بزیر اندرش خاک شد جوى خون‏

شد آن نامور شاه و چندان سپاه

همان تخت زرین و زرین کلاه‏

چنینست کردار گردان سپهر

نه نامهربانیش پیدا نه مهر

نگر تا ننازى بتخت بلند

چو ایمن شوى دور باش از گزند

چو بهرام جنگى رسید اندروى

کشیدش بران خاک تفته بروى‏

برید آن سر شاهوارش ز تن

نیامد کسى پیشش از انجمن‏

چو ترکان رسیدند نزدیک شاه

فگنده تنى بود بى‏سر براه‏

همه بر گرفتند یک سر خروش

زمین پر خروش و هوا پر ز جوش‏

پسر گفت کاین ایزدى کار بود

که بهرام را بخت بیدار بود

ز تنگى کجا راه بد بر سپاه

فراوان بمردند زان تنگ راه‏

بسى پیل بسپرد مردم بپاى

نشد زان سپه ده یکى باز جاى‏

چه زیر پى پیل گشته تباه

چه سرها بریده بآوردگاه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *