بهرام چوبینه

گریختن بندوى از بند بهرام

همى بود بندوى بسته چو یوز

بزندان بهرام هفتاد روز

نگهبان بندوى بهرام بود

کزان بند او نیک ناکام بود

ورا نیز بندوى بفریفتى

ببند اندر از چاره نشکیفتى‏

که از شاه ایران مشو ناامید

اگر تیره شد روز گردد سپید

اگر چه شود بخت او دیر ساز

شود بخت پیروز با خوشنواز

جهان آفرین بر تن کى‏قباد

ببخشید و گیتى بدو باز داد

نماند ببهرام هم تاج و تخت

چه اندیشد این مردم نیک بخت‏

همى بود بندوى بسته چو یوز

بزندان بهرام هفتاد روز

نگهبان بندوى بهرام بود

کزان بند او نیک ناکام بود

ورا نیز بندوى بفریفتى

ببند اندر از چاره نشکیفتى‏

که از شاه ایران مشو ناامید

اگر تیره شد روز گردد سپید

اگر چه شود بخت او دیر ساز

شود بخت پیروز با خوشنواز

جهان آفرین بر تن کى‏قباد

ببخشید و گیتى بدو باز داد

نماند ببهرام هم تاج و تخت

چه اندیشد این مردم نیک بخت‏

ز دهقان نژاد ایچ مردم مباد

که خیره دهد خویشتن را بباد

بانگشت بشمر کنون تا دو ماه

که از روم بینى بایران سپاه‏

بدین تاج و تخت آتش اندر زنند

همه زیورش بر سرش بشکنند

بدو گفت بهرام گر شهریار

مرا داد خواهد بجان زینهار

ز پند تو آرایش جان کنم

همه هرچ گویى تو فرمان کنم‏

یکى سخت سوگند خواهم بماه

بآذر گشسب و بتخت و کلاه‏

که گر خسرو آید برین مرز و بوم

سپاه آرد از پیش قیصر ز روم‏

بخواهى مرا زو بجان زینهار

نگیرى تو این کار دشوار خوار

از و بر تن من نیاید زیان

نگردد بگفتار ایرانیان‏

بگفت این و پس دفتر زند خواست

بسوگند بندوى را بند خواست‏

چو بندوى بگرفت استاد و زند

چنین گفت کز کردگار بلند

مبیناد بندوى جز درد و رنج

مباد ایمن اندر سراى سپنج‏

که آنگه که خسرو بیاید ز جاى

ببینم من او را نشینم ز پاى‏

مگر کو بنزد تو انگشترى

فرستد همان افسر مهترى‏

چو بشنید بهرام سوگند او

بدید آن دل پاک و پیوند او

بدو گفت کاکنون همه راز خویش

بگویم برافرازم آواز خویش‏

بسازم یکى دام چوبینه را

بچاره فراز آورم کینه را

بزهراب شمشیر در بزمگاه

بکوشش توانمش کردن تباه‏

بدریاى آب اندرون نم نماند

که بهرام را شاه بایست خواند

بدو گفت بندوى کاى کاردان

خردمند و بیدار و بسیار دان‏

بدین زودى اندر جهاندار شاه

بیاید نشیند برین پیشگاه‏

تو دانى که من هرچ گویم بدوى

نپیچد ز گفتار این بنده روى‏

بخواهم گناهى که رفت از تو پیش

ببخشد بگفتار من تاج خویش‏

اگر خود بر آنى که گویى همى

بدل راى کژّى نجویى همى‏

ز بند این دو پاى من آزاد کن

نخستین ز خسرو برین یاد کن‏

گشاده شود زین سخن راز تو

بگوش آیدش روشن آواز تو

چو بشنید بهرام شد تازه روى

هم اندر زمان بند برداشت ز وى‏

چو روشن شد آن چادر مشک رنگ

سپیده بدو اندر آویخت چنگ‏

ببندوى گفت ار دلم نشکند

چو چوبینه امروز چوگان زند

سگالیده‏ام دوش با پنج یار

که از تارک او بر آرم دمار

چو شد روز بهرام چوبینه روى

بمیدان نهاد و بچوگان و گوى‏

فرستاده آمد ز بهرام زود

بنزدیک پور سیاوش چو دود

ز ره خواست و پوشید زیر قباى

ز درگه باسپ اندر آورد پاى‏

زنى بود بهرام یل را نه پاک

که بهرام را خواستى زیر خاک‏

بدل دوست بهرام چوبینه بود

که از شوى جانش پر از کینه بود

فرستاد نزدیک بهرام کس

که تن را نگه دار و فریاد رس‏

که بهرام پوشیده پنهان زره

بر افگند بند زره را گره‏

ندانم که در دل چه دارد ز بد

تو زو خویشتن دور دارى سزد

چو بشنید چوبینه گفتار زن

که با او همى گفت چوگان مزن‏

هرانکس که رفتى بمیدان اوى

چو نزدیک گشتى بچوگان و گوى‏

زدى دست بر پشت او نرم نرم

سخن گفتن خوب و آواز گرم‏

چنین تا بپور سیاوش رسید

زره در برش آشکارا بدید

بدو گفت اى بتّر از خار گز

بمیدان که پوشد زره زیر خز

بگفت این و شمشیر کین بر کشید

سراپاى او پاک بر هم درید

چو بندوى زان کشتن آگاه شد

برو تابش روز کوتاه شد

بپوشید پس جوشن و بر نشست

میان یلى لرز لرزان ببست‏

ابا چند تن رفت لرزان براه

گریزان شد از بیم بهرامشاه‏

گرفت او از آن شهر راه گریز

بدان تا نبینند ازو رستخیز

بمنزل رسیدند و بفزود خیل

گرفتند تازان ره اردبیل‏

ز میدان چو بهرام بیرون کشید

همى دامن از خشم در خون کشید

از ان پس بفرمود مهروى را

که باشد نگهدار بندوى را

ببهرام گفتند کاى شهریار

دلت را ببندوى رنجه مدار

که او چون ازین کشتن آگاه شد

همانا که با باد همراه شد

پشیمان شد از کشتن یار خویش

کزان تیره دانست بازار خویش‏

چنین گفت کانکس که دشمن ز دوست

نداند مبادا ورا مغز و پوست‏

یکى خفته بر تیغ دندان پیل

یکى ایمن از موج دریاى نیل‏

دگر آنک بر پادشا شد دلیر

چهارم که بگرفت بازوى شیر

ببخشاى بر جان این هر چهار

کزیشان بپیچد سر روزگار

دگر هرک جنباند او کوه را

بران یارگر خواهد انبوه را

تن خویشتن را بدان رنجه داشت

و زان رنج تن باد در پنجه داشت‏

بکشتى ویران گذشتن بر آب

به آید که بر کار کردن شتاب‏

اگر چشمه خواهى که بینى بچشم

شوى خیره زو باز گردى بخشم‏

کسى را کجا کور بد رهنمون

بماند براه دراز اندرون‏

هرانکس که گیرد بدست اژدها

شد او کشته و اژدها زو رها

وگر آزمون را کسى خورد زهر

از ان خوردنش درد و مرگست بهر

نکشتیم بندوى را از نخست

ز دستم رها شد در چاره جست‏

برین کرده خویش باید گریست

ببینیم تا راى یزدان بچیست‏

و زان روى بندوى و اندک سپاه

چو باد دمان بر گرفتند راه‏

همى برد هر کس که بد بردنى

براهى که موسیل بود ارمنى‏

بیابان بى‏راه و جاى دده

سراپرده‏یى دید جایى زده‏

نگه کرد موسیل بود ارمنى

هم آب روان یافت هم خوردنى‏

جهانجوى بندوى تنها برفت

سوى خیمه‏ها روى بنهاد تفت‏

چو موسیل را دید بردش نماز

بگفتند با او زمانى دراز

بدو گفت موسیل ز ایدر مرو

که آگاهى آید ترا نوبنو

که در روم آباد خسرو چه کرد

همى آشتى نو کند گر نبرد

چو بشنید بندوى آنجا بماند

و زان دشت یاران خود را بخواند

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *