فرایین

تخت ستدن گراز

فرایین چو تاج کیان بر نهاد

همى گفت چیزى که آمدش یاد

همى گفت شاهى کنم یک زمان

نشینم برین تخت بر شادمان‏

به از بندگى توختن شست سال

برآورده رنج و فرو برده یال‏

پس از من پسر بر نشیند بگاه

نهد بر سر آن خسروانى کلاه‏

نهانى بدو گفت مهتر پسر

که اکنون بگیتى توى تاجور

فرایین چو تاج کیان بر نهاد

همى گفت چیزى که آمدش یاد

همى گفت شاهى کنم یک زمان

نشینم برین تخت بر شادمان‏

به از بندگى توختن شست سال

برآورده رنج و فرو برده یال‏

پس از من پسر بر نشیند بگاه

نهد بر سر آن خسروانى کلاه‏

نهانى بدو گفت مهتر پسر

که اکنون بگیتى توى تاجور

مباش ایمن و گنج را چاره کن

جهان بان شدى کار یکباره کن‏

چو از تخمه شهریاران کسى

بیاید نمانى تو ایدر بسى‏

و ز ان پس چنین گفت کهتر پسر

که اکنون بگیتى توى تاجور

سزاوار شاهى سپاهست و گنج

چو با گنج باشى نمانى برنج‏

فریدون که بد آبتینش پدر

مر او را که بد پیش او تاجور

جهان را بسه پور فرخنده داد

که اندر جهان او بد از داد شاد

به مَرد و بگنج این جهان را بدار

نزاید ز مادر کسى شهریار

ورا خوش نیامد بدین سان سخن

بمهتر پسر گفت خامى مکن‏

عرض را بدیوان شاهى نشاند

سپه را سراسر بدرگاه خواند

شب تیره تا روز دینار داد

بسى خلعت ناسزاوار داد

بدو هفته از گنج شاه اردشیر

نماند از بهایى یکى پرّ تیر

هرانگه که رفتى بمى سوى باغ

نبردى جز از شمع عنبر چراغ‏

همان تشت زرّین و سیمین بدى

چو زرّین بدى گوهر آگین بدى‏

چو هشتاد در پیش و هشتاد پس

پس شمع یاران فریادرس‏

همه شب بدى خوردن آیین اوى

دل مهتران پر شد از کین اوى‏

شب تیره همواره گردان بدى

بپالیزها گر بمیدان بدى‏

نماندش بایران یکى دوستدار

شکست اندر آمد باموزگار

فرایین همان ناجوانمرد گشت

ابى داد و بى‏بخشش و خورد گشت‏

همى زر بر چشم بر دوختى

جهان را بدینار بفروختى‏

همى ریخت خون سر بى‏گناه

از ان پس بر آشفت بر وى سپاه‏

بدشنام لبها بیاراستند

جهانى همه مرگ او خواستند

شب تیره هرمزد شهران گراز

سخنها همى گفت چندان براز

گزیده سوارى ز شهر صطخر

که آن مهترانرا بدو بود فخر

بایرانیان گفت کاى مهتران

شد این روزگار فرایین گران‏

همى دارد او مهتران را سبک

چرا شد چنین مغز و دلتان تنک‏

همه دیده‏ها زو شده پر سرشک

جگر پر ز خون شد بباید پزشک‏

چنین داد پاسخ مر او را سپاه

که چون کس نماند از در پیشگاه‏

نه کس را همى آید از رشک یاد

که پردازدى دل بدین بدنژاد

بدیشان چنین گفت شهران گراز

که این کار ایرانیان شد دراز

گر ایدونک بر من نسازید بد

کنید آنک از داد و گردى سزد

هم اکنون بنیروى یزدان پاک

مر او را ز باره درآرم بخاک‏

چنین یافت پاسخ ز ایرانیان

که بر تو مبادا که آید زیان‏

همه لشکر امروز یار توایم

گرت زین بد آید حصار توایم‏

چو بشنید ز ایشان ز ترکش نخست

یکى تیر پولاد پیکان بجست‏

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *