شاپور ذو الاكتاف

رهانیدن کنیزک شاپور را از چرم خر

چنین تا بر آمد برین چند گاه

بایران پراگنده گشته سپاه‏

بروم آنک شاپور را داشتى

شب و روز تنهاش نگذاشتى‏

کنیزک نبودى ز شاپور شاد

از ان کِش ز ایرانیان بد نژاد

شب و روز زان چرم گریان بدى

دل او ز شاپور بریان بدى‏

بدو گفت روزى که اى خوب روى

چه مردى مترس ایچ با من بگوى‏

که در چرم چون نازک اندام تو

همى بگسلد خواب و آرام تو

چو سروى بدى بر سرش گرد ماه

بران ماه کرسى ز مشک سیاه‏

کنون چنبرى گشت بالاى سرو

تن پیل وارت بکردار غرو

چنین تا بر آمد برین چند گاه

بایران پراگنده گشته سپاه‏

بروم آنک شاپور را داشتى

شب و روز تنهاش نگذاشتى‏

کنیزک نبودى ز شاپور شاد

از ان کِش ز ایرانیان بد نژاد

شب و روز زان چرم گریان بدى

دل او ز شاپور بریان بدى‏

بدو گفت روزى که اى خوب روى

چه مردى مترس ایچ با من بگوى‏

که در چرم چون نازک اندام تو

همى بگسلد خواب و آرام تو

چو سروى بدى بر سرش گرد ماه

بران ماه کرسى ز مشک سیاه‏

کنون چنبرى گشت بالاى سرو

تن پیل وارت بکردار غرو

دل من همى بر تو بریان شود

دو چشمم شب و روز گریان شود

بدین سختى اندر چه جویى همى

که راز تو با من نگویى همى‏

بدو گفت شاپور کاى خوب چهر

گرت هیچ بر من بجنبید مهر

بسوگند پیمانت خواهم یکى

کزان نگذرى جاودان اندکى‏

نگویى ببد خواه راز مرا

کنى یاد درد و گداز مرا

بگویم ترا آنچ در خواستى

بگفتار پیدا کنم راستى‏

کنیزک بدادار سوگند خورد

بزنّار شمّاس هفتاد گرد

بجان مسیحا و سوک صلیب

بداراى ایران گشته مصیب‏

که راز تو با کس نگویم ز بن

نجویم همى بتّرى زین سخن‏

همه راز شاپور با او بگفت

بماند آن سخن نیک و بد در نهفت‏

بدو گفت اکنون چو فرمان دهى

بدین راز من دل گروگان دهى‏

سر از بانوان برتر آید ترا

جهان زیر پاى اندر آید ترا

بهنگام نان شیر گرم آورى

بپوشى سخن نرم نرم آورى‏

بشیر اندر آغارم این چرم خر

که این چرم گردد بگیتى سمر

پس از من بسى سالیان بگذرد

بگوید همى هرک دارد خرد

کنیزک همى خواستى شیر گرم

نهانى ز هر کس بآواز نرم‏

چو کشتى یکى جام برداشتى

بر آتش همى تیز بگذاشتى‏

بنزدیک شاپور بردى نهان

نگفتى نهان با کس اندر جهان‏

دو هفته سپهر اندرین گشته شد

بفرجام چرم خر آغشته شد

چو شاپور زان پوست آمد برون

همه دل پر از درد و تن پر ز خون‏

چنین گفت پس با کنیزک براز

که اى پاک بینا دل نیک ساز

یکى چاره باید کنون ساختن

ز هر گونه اندیشه انداختن‏

که ما را گذر باشد از شهر روم

مباد آفرین بر چنین مرز و بوم‏

کنیزک بدو گفت فردا پگاه

شوند این بزرگان سوى جشنگاه‏

یکى جشن باشد بروم اندرون

که مرد و زن و کودک آید برون‏

چو کدبانو از شهر بیرون شود

بدان جشن خرّم بهامون شود

شود جاى خالى و من چاره‏جوى

بسازم نترسم ز پتیاره گوى‏

دو اسپ و دو گوپال و تیر و کمان

بپیش تو آرم بروشن روان‏

ببست اندر اندیشه دل را نجست

از آخُر دو اسپ گرانمایه جست‏

همان تیغ و گوپال و برگستوان

همان جوشن و مغفر هندوان‏

باندیشه دل را بجاى آورید

خرد را بران رهنماى آورید

چو از باختر چشمه اندر کشید

شب آن چادر قار بر سر کشید

پر اندیشه شد جان شاپور شاه

که فردا چه سازد کنیزک پگاه‏

چو برزد سر از برج شیر آفتاب

ببالید روز و بپالود خواب‏

بجشن آمدند آنک بودى بشهر

بزرگان جوینده از جشن بهر

کنیزک سوى چاره بنهاد روى

چنانچون بود مردم چاره جوى‏

چو ایوان خالى بچنگ آمدش

دل شیر و چنگ پلنگ آمدش‏

دو اسپ گرانمایه ز آخر ببرد

گزیده سلیح سواران گرد

ز دینار چندانک بایست نیز

ز خوشاب و یاقوت و هر گونه چیز

چو آمد همه ساز رفتن بجاى

شب آمد دو تن راست کردند راى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *