شاپور ذو الاكتاف
نامه موبدان به پهلوان ایران و به او فرمان رفتن به ایران داد
چو پالیزبان گفت و موبد شنید
بروشن روان مرد دانا بدید
که آن شیر دل مرد جز شاه نیست
همان چهر او جز در گاه نیست
فرستادهیى جست روشن روان
فرستاد موبد بر پهلوان
که پیدا شد آن فرّ شاپور شاه
تو از هر سوى انجمن کن سپاه
فرستاده موبد آمد دوان
ز جایى که بد تا در پهلوان
بگفت آنک در باغ شادى و بخت
شکفته شد آن خسروانى درخت
سپهبد ز گفتار او گشت شاد
دلش پر ز کین گشت و لب پر ز باد
بدادار گفت آن جهاندار راست
پرستش کنى جز ترا ناسزاست
چو پالیزبان گفت و موبد شنید
بروشن روان مرد دانا بدید
که آن شیر دل مرد جز شاه نیست
همان چهر او جز در گاه نیست
فرستادهیى جست روشن روان
فرستاد موبد بر پهلوان
که پیدا شد آن فرّ شاپور شاه
تو از هر سوى انجمن کن سپاه
فرستاده موبد آمد دوان
ز جایى که بد تا در پهلوان
بگفت آنک در باغ شادى و بخت
شکفته شد آن خسروانى درخت
سپهبد ز گفتار او گشت شاد
دلش پر ز کین گشت و لب پر ز باد
بدادار گفت آن جهاندار راست
پرستش کنى جز ترا ناسزاست
که دانست هرگز که شاپور شاه
ببیند سپه نیز و او را سپاه
سپاس از تو اى دادگر یک خداى
جهاندار و بر نیکویى رهنماى
چو شب بر کشید آن درفش سیاه
ستاره پدید آمد از گرد ماه
فراز آمد از هر سوى لشکرى
بجایى که بد در جهان مهترى
سوى سورستان سر بر افراختند
یگان و دوگانه همى تاختند
بدرگاه پالیزبان آمدند
بشادى بر میزبان آمدند
چو لشکر شد آسوده بر در سراى
بنزدیک شاه آمد آن پاک راى
بشاه جهان گفت پس میزبان
خجستست بر ماه پالیزبان
سپاه انجمن شد بدین در سراى
نگه کن کنون تا چه آیدت راى
بفرمود تا بر گشادند راه
اگر چه فرو مایه بد جایگاه
چو رفتند نزدیک آن نامجوى
یکایک نهادند بر خاک روى
مهان را همه شاه در بر گرفت
ز بدها خروشیدن اندر گرفت
بگفت آنک از چرم خر دیده بود
سخنهاى قیصر که بشنیده بود
هم آزادى آن بت خوب چهر
بگفت آنچ او کرد پیدا ز مهر
کزو یافتم جان و از کردگار
که فرخنده بادا بروز روزگار
وگر شهریارى و فرخندهیى
بود بنده پر هنر بندهیى
منم بنده این مهربان بنده را
گشاده دل و ناز پرورده را
ز هر سو که اکنون سپاه منست
و گر پادشاهى و راه منست
همه کس فرستید و آگه کنید
طلایه پراگنده بر ره کنید
به بندید ویژه ره طیسفون
نباید که آگاهى آید برون
چو قیصر بیابد ز ما آگهى
که بیدار شد فرّ شاهنشهى
بیاید سپاه مرا بر کند
دل و پشت ایرانیان بشکند
کنون ما نداریم پایاب اوى
نه پیچیم با بخت شاداب اوى
چو موبد بیاید بیارد سپاه
ز لشکر به بندیم بر پشّه راه
بسازیم و آرایشى نو کنیم
نهانى مگر باغ بىخو کنیم
بباید بهر گوشهیى دیدهبان
طلایه بروز و بشب پاسبان
از ان پس نمانیم از رومیان
کسى خسپد ایمن گشاده میان