شاپور ذو الاكتاف
شناختن ایرانیان، شاپور را و گرد کردن او سپاه را
ببود آن شب و خورد و گفت و شنید
سپیده چو از کوه سر بر کشید
چو زرّین درفشى بر آورد راغ
بر میهمان شد خداوند باغ
بدو گفت روز تو فرخنده باد
سرت برتر از ابر بارنده باد
سزاى تومان جایگاهى نبود
بآرام شایسته گاهى نبود
چو مهمان درویش باشى خورش
نیابى نه پوشیدن و پرورش
بدو گفت شاپور کاى نیک بخت
من این خانه بگزیدم از تاج و تخت
یکى زند و است آر با بر سمت
بزمزم یکى پاسخى پر سمت
بیاورد هرچش بفرمود شاه
بیفزود نزدیک شه پایگاه
ببود آن شب و خورد و گفت و شنید
سپیده چو از کوه سر بر کشید
چو زرّین درفشى بر آورد راغ
بر میهمان شد خداوند باغ
بدو گفت روز تو فرخنده باد
سرت برتر از ابر بارنده باد
سزاى تومان جایگاهى نبود
بآرام شایسته گاهى نبود
چو مهمان درویش باشى خورش
نیابى نه پوشیدن و پرورش
بدو گفت شاپور کاى نیک بخت
من این خانه بگزیدم از تاج و تخت
یکى زند و است آر با بر سمت
بزمزم یکى پاسخى پر سمت
بیاورد هرچش بفرمود شاه
بیفزود نزدیک شه پایگاه
بزمزم بدو گفت بر گوى راست
کجا موبِد موبد اکنون کجاست
چنین داد پاسخ و را باغبان
که اى پاک دل مرد شیرین زبان
دو چشمم ز جایى که دارم نشست
بدان خانه موبدان موبدست
نهانى بپالیزبان گفت شاه
که از مهترِ ده گِل مهره خواه
چو بشنید زو این سخن باغبان
گِل و مشک و مى خواست و آمد دمان
جهاندار بنهاد بر گِل نگین
بدان باغبان داد و کرد آفرین
بدو گفت کین گِل بموبد سپار
نگر تا چه گوید همه گوش دار
سپیده دمان مرد با مهر شاه
بر موبدِ موبد آمد پگاه
چو نزدیک درگاه موبد رسید
پراگنده گردان و در بسته دید
بآواز زان بارگه بار خواست
چو بگشاد در باغبان رفت راست
چو آمد بنزدیک موبد فراز
بدو مهره بنمود و بردش نماز
چو موبد نگه کرد و آن مهره دید
ز شادى دل راى زن بر دمید
و زان پس بران نام چندى گریست
بدان باغبان گفت کاین مهر کیست
چنین داد پاسخ که اى نامدار
نشسته بخان منست این سوار
یکى ماه با وى چو سرو سهى
خردمند و با زیب و با فرّهى
بدو گفت موبد که اى نامجوى
نشانِ که دارد ببالا و روى
بدو باغبان گفت هر کو بهار
بدیدست سرو از لب جویبار
دو بازو بکردار ران هیون
برش چون بر شیر و چهرش چو خون
همى رنگ شرم آید از مهر اوى
همى زیب تاج آید از چهر اوى