یزدگرد سوم

کشته شدن یزدگرد به دست خسرو آسیابان

چو بشنید ماهوى بیدادگر

سخنها کجا گفت او را پسر

چنین گفت با آسیابان که خیز

سواران ببر خون دشمن بریز

چو بشنید ازو آسیابان سخن

نه سر دید ازان کار پیدا نه بن‏

شبانگاه نیران خرداد ماه

سوى آسیا رفت نزدیک شاه‏

ز درگاه ماهوى چون شد برون

دو دیده پر از آب دل پر ز خون‏

سواران فرستاد ماهوى زود

پس آسیابان بکردار دود

چو بشنید ماهوى بیدادگر

سخنها کجا گفت او را پسر

چنین گفت با آسیابان که خیز

سواران ببر خون دشمن بریز

چو بشنید ازو آسیابان سخن

نه سر دید ازان کار پیدا نه بن‏

شبانگاه نیران خرداد ماه

سوى آسیا رفت نزدیک شاه‏

ز درگاه ماهوى چون شد برون

دو دیده پر از آب دل پر ز خون‏

سواران فرستاد ماهوى زود

پس آسیابان بکردار دود

بفرمود تا تاج و آن گوشوار

همان مهر و آن جامه شاهوار

نباید که یک سر پر از خون کنند

ز تن جامه شاه بیرون کنند

بشد آسیابان دو دیده پر آب

بزردى دو رخساره چون آفتاب‏

همى گفت کاى روشن کردگار

تویى برتر از گردش روزگار

تو زین ناپسندیده فرمان او

هم اکنون بپیچان تن و جان او

بر شاه شد دل پر از شرم و باک

رخانش پر آب و دهانش چو خاک‏

بنزدیک تنگ اندر آمد بهوش

چنانچون کسى راز گوید بگوش‏

یکى دشنه زد بر تهیگاه شاه

رها شد بزخم اندر از شاه آه‏

بخاک اندر آمد سر و افسرش

همان نان کشکین بپیش اندرش‏

اگر راه یابد کسى زین جهان

بباشد ندارد خرد در نهان‏

ز پرورده سیر آید این هفت گرد

شود کشته بر بى‏گنه یزدگرد

برین گونه بر تاج دارى بمرد

که از لشکر او سوارى نبرد

خرد نیست با گرد گردان سپهر

نه پیدا بود رنج و خشمش ز مهر

همان به که گیتى نبینى بچشم

ندارى ز کردار او مهر و خشم‏

سواران ماهوى شوریده بخت

بدیدند کان خسروانى درخت‏

ز تخت و ز آوردگه آرمید

بشد هر کسى روى او را بدید

گشادند بند قباى بنفش

همان افسر و طوق و زرینه کفش‏

فگنده تن شاه ایران بخاک

پر از خون و پهلو بشمشیر چاک‏

ز پیش شهنشاه برخاستند

زبان را بنفرین بیاراستند

که ماهوى را باد تن همچنین

پر از خون فگنده بروى زمین‏

بنزدیک ماهوى رفتند زود

ابا یاره و گوهر نابسود

بماهوى گفتند کان شهریار

بر آمد ز آرام و ز کارزار

بفرمود کو را بهنگام خواب

از ان آسیا افگنند اندر آب‏

بشد تیز بدمهر دو پیش کار

کشیدند پر خون تن شهریار

کجا ارج آن کشته نشناختند

بگرداب زرق اندر انداختند

چو شب روز شد مردم آمد پدید

دو مرد گرانمایه آنجا رسید

ازان سوکواران پرهیزگار

بیامد یکى بر لب جویبار

تن او برهنه بدید اندر آب

بشورید و آمد هم اندر شتاب‏

چنین تا در خان راهب رسید

بدان سوکواران بگفت آنچ دید

که شاه زمانه بغرق اندرست

برهنه بگرداب زرق اندرست‏

برفتند زان سوکواران بسى

سکوبا و رهبان ز هر در کسى‏

خروشى بر آمد ز راهب بدرد

که اى تاجور شاه آزاد مرد

چنین گفت راهب که این کس ندید

نه پیش از مسیح این سخن کس شنید

که بر شهریارى زند بنده‏یى

یکى بد نژادى و افگنده‏یى‏

بپرورد تا بر تنش بد رسد

ازین بهر ماهوى نفرین سزد

دریغ آن سر و تاج و بالاى تو

دریغ آن دل و دانش و راى تو

دریغ آن سر تخمه اردشیر

دریغ این جوان و سوار هژیر

تنومند بودى خرد با روان

ببردى خبر زین بنوشین روان‏

که در آسیا ماهروى ترا

جهاندار و دیهیم جوى ترا

بدشنه جگرگاه بشکافتند

برهنه بآب اندر انداختند

سکوبا ازان سوکواران چهار

برهنه شدند اندران جویبار

گشاده تن شهریار جوان

نبیره جهاندار نوشین روان‏

بخشکى کشیدند زان آبگیر

بسى مویه کردند برنا و پیر

بباغ اندرون دخمه‏یى ساختند

سرش را بابر اندر افراختند

سر زخم آن دشنه کردند خشک

بدبق و بقیصر و بکافور و مشک‏

بیاراستندش بدیباى زرد

قصیب زیر و دستى زبر لاژورد

مى و مشک و کافور و چندى گلاب

سکوبا بیندود بر جاى خواب‏

چه گفت آن گرانمایه دهقان مرو

که بنهفت بالاى آن زاد سرو

که بخشش ز کوشش بود در نهان

که خشنود بیرون شود زین جهان‏

دگر گفت اگر چند خندان بود

چنان دان که از دردمندان بود

که از چرخ گردان پذیرد فریب

که او را نماید فراز و نشیب‏

دگر گفت کان را تو دانا مخوان

که تن را پرستد نه راه روان‏

همى خواسته جوید و نام بد

بترسد روانش ز فرجام بد

دگر گفت اگر شاه لب را ببست

نبیند همى تاج و تخت نشست‏

نه مهر و پرستنده بارگاه

نه افسر نه کشور نه تاج و کلاه‏

دگر گفت کز خوب گفتار اوى

ستایش ندارم سزاوار اوى‏

همى سرو کشت او بباغ بهشت

ببیند روانش درختى که کشت‏

دگر گفت یزدان روانت ببرد

تنت را بدین سوکواران سپرد

روان ترا سودمند این بود

تن بدکنش را گزند این بود

کنون در بهشتست بازار شاه

بدوزخ کند جان بدخواه راه‏

دگر گفت کاى شاه دانش پذیر

که با شهریارى و با اردشیر

درودى همان بر که کشتى بباغ

درفشان شد آن خسروانى چراغ‏

دگر گفت کاى شهریار جوان

بخفتى و بیدار بودت روان‏

لبت خامش و جان بچندین گله

برفت و تنت ماند ایدر یله‏

تو بیکارى و جان بکار اندرست

تن بد سگالت ببار اندرست‏

بگوید روان گر زبان بسته شد

بیاسود جان گر تنت خسته شد

اگر دست بیکار گشت از عنان

روانت بچنگ اندر آرد سنان‏

دگر گفت کاى نامبردار نو

تو رفتى و کردار شد پیش رو

ترا در بهشتست تخت این بس است

زمین بلا بهر دیگر کس است‏

دگر گفت کانکس که او چون تو کشت

به بیند کنون روزگار درشت‏

سقف گفت ما بندگان تویم

نیایش کن پاک جان تویم‏

که این دخمه پر لاله باغ تو باد

کفن دشت شادى و راغ تو باد

بگفتند و تابوت برداشتند

ز هامون سوى دخمه بگذاشتند

بران خوابگه رفت ناکام شاه

سر آمد برو رنج و تخت و کلاه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن