یزدگرد سوم

گفتگوى ماهوى با رادوى موبد

چو ماهوى دل را برآورد گرد

بدانست کو نیست جز یزدگرد

بدو گفت بشتاب زین انجمن

هم اکنون جدا کن سرش را ز تن‏

و گرنه هم اکنون ببرّم سرت

نمانم کسى زنده از گوهرت‏

شنیدند ازو این سخن مهتران

بزرگان بیدار و کنداوران‏

همه انجمن گشت ازو پر ز خشم

زبان پر ز گفتار و پر آب چشم‏

یکى موبدى بود رادوى نام

بجان و خرد بر نهادى لگام‏

بماهوى گفت اى بداندیش مرد

چرا دیو چشم ترا تیره کرد

چو ماهوى دل را برآورد گرد

بدانست کو نیست جز یزدگرد

بدو گفت بشتاب زین انجمن

هم اکنون جدا کن سرش را ز تن‏

و گرنه هم اکنون ببرّم سرت

نمانم کسى زنده از گوهرت‏

شنیدند ازو این سخن مهتران

بزرگان بیدار و کنداوران‏

همه انجمن گشت ازو پر ز خشم

زبان پر ز گفتار و پر آب چشم‏

یکى موبدى بود رادوى نام

بجان و خرد بر نهادى لگام‏

بماهوى گفت اى بداندیش مرد

چرا دیو چشم ترا تیره کرد

چنان دان که شاهى و پیغمبرى

دو گوهر بود در یک انگشترى‏

ازین دو یکى را همى بشکنى

روان و خرد را بپا افگنى‏

نگر تا چه گویى بپرهیز ازین

مشو بدگمان با جهان آفرین‏

نخستین ازو بر تو آید گزند

بفرزند مانى یکى کشتمند

که بارش کبست آید و برگ خون

بزودى سر خویش بینى نگون‏

همى دین یزدان شود زو تباه

همان بر تو نفرین کند تاج و گاه‏

برهنه شود در جهان زشت تو

پسر بدرود بى‏گمان کشت تو

یکى دینورى بود یزدان پرست

که هرگز نبردى ببد کار دست‏

که هرمزد خراد بد نام او

بدین اندرون بود آرام او

بماهوى گفت اى ستمگاره مرد

چنین از ره پاک یزدان مگرد

همى تیره بینم دل و هوش تو

همى خار بینم در آغوش تو

تنومند و بى‏مغز و جان نزار

همى دود ز آتش کنى خواستار

ترا زین جهان سرزنش بینم آز

ببرگشتنت گرم و رنج گداز

کنون زندگانیت ناخوش بود

چو رفتى نشستت در آتش بود

نشست او و شهروى بر پاى خاست

بماهوى گفت این دلیرى چراست‏

شهنشاه را کارزار آمدى

ز خان و ز فغفور یار آمدى‏

ازین تخمه بى‏کس بسى یافتند

که هرگز بکشتنش نشتافتند

تو گر بنده اى خون شاهان مریز

که نفرین بود بر تو تا رستخیز

بگفت این و بنشست گریان بدرد

پر از خون دل و مژه پر آب زرد

چو بنشست گریان بشد مهرنوش

پر از درد با ناله و با خروش‏

بماهوى گفت اى بد بدنژاد

که نه راى فرجام دانى نه داد

ز خون کیان شرم دارد نهنگ

اگر کشته بیند ندرّد پلنگ‏

ایا بتّر از دد بمهر و بخوى

همى گاه شاه آیدت آرزوى‏

چو بر دست ضحاک جم کشته شد

چه مایه سپهر از برش گشته شد

چو ضحاک بگرفت روى زمین

پدید آمد اندر جهان آبتین‏

بزاد آفریدون فرخ نژاد

جهان را یکى دیگر آمد نهاد

شنیدى که ضحاک بیدادگر

چه آورد ازان خویشتن را بسر

برو سال بگذشت مانا هزار

بفرجام کار آمدش خواستار

و دیگر که تور آن سرافراز مرد

کجا آز ایران ورا رنجه کرد

همان ایرج پاک دین را بکشت

برو گردش آسمان شد درشت‏

منوچهر زان تخمه آمد پدید

شد آن بند بد را سراسر کلید

سه دیگر سیاوش ز تخم کیان

کمر بست بى‏آرزو در میان‏

بگفتار گرسیوز افراسیاب

ببرد از روان و خرد شرم و آب‏

جهاندار کى‏خسرو از پشت اوى

بیامد جهان کرد پر گفت و گوى‏

نیا را بخنجر بدو نیم کرد

سر کینه جویان پر از بیم کرد

چهارم سخن کین ارجاسپ بود

که ریزنده خون لهراسپ بود

چو اسفندیار اندر آمد بجنگ

ز کینه ندادش زمانى درنگ‏

به پنجم سخن کین هرمزد شاه

چو پرویز را گشن شد دستگاه‏

ببندوى و گستهم کرد آنچ کرد

نیاساید این چرخ گردان ز گرد

چو دستش شد او جان ایشان ببرد

در کینه را خوار نتوان شمرد

ترا زود یاد آید این روزگار

به پیچى ز اندیشه نابکار

تو زین هرچ کارى پسر بدرود

زمانه زمانى هم نغنود

بپرهیز زین گنج آراسته

وزین مردرى تاج و این خواسته‏

همى سر بپیچى بفرمان دیو

ببرّى همى راه گیهان خدیو

بچیزى که بر تو نزیبد همى

ندانى که دیوت فریبد همى‏

بآتش نهال دلت را مسوز

مکن تیره این تاج گیتى فروز

سپاه پراگنده را گرد کن

وزین سان که گفتى مگردان سخن‏

ازیدر بپوزش بر شاه رو

چو بینى ورا بندگى ساز نو

و زان جایگه جنگ لشکر بسیچ

ز راى و ز پوزش میاساى هیچ‏

کزین بد نشان دو گیتى شوى

چو گفتار دانندگان نشنوى‏

چو کارى که امروز بایدت کرد

بفردا رسد زو برآرند گرد

همى یزدگرد شهنشاه را

بتر خواهى از تُرک بد خواه را

که در جنگ شیرست بر گاه شاه

درخشان بکردار تابنده ماه‏

یکى یادگارى ز ساسانیان

که چون او نبندد کمر بر میان‏

پدر بر پدر داد و دانش پذیر

ز نوشین روان شاه تا اردشیر

بود اردشیرش بهشتم پدر

جهاندار ساسان با داد و فر

که یزدانش تاج کیان بر نهاد

همه شهریارانش فرخ نژاد

چو تو بود مهتر بکشور بسى

نکرد این چنین راى هرگز کسى‏

چو بهرام چوبین که سیصد هزار

عناندار و برگستوان ور سوار

بیک تیر او پشت برگاشتند

بدو دشت پیکار بگذاشتند

چو از راى شاهان سرش سیر گشت

سر دولت روشنش زیر گشت‏

فرآیین که تخت بزرگى بجست

نبودش سزا دست بد را بشست‏

بر ان گونه بر کشته شد زار و خوار

گزافه بپرداز زین روزگار

بترس از خداى جهان آفرین

که تخت آفریدست و تاج و نگین‏

تن خویش بر خیره رسوا مکن

که بر تو سر آرند زود این سخن‏

هرانکس که با تو نگوید درست

چنان دان که او دشمن جان تست‏

تو بیمارى اکنون و ما چون پزشک

پزشک خروشان بخونین سرشک‏

تو از بنده بندگان کمترى

باندیشه دل مکن مهترى‏

همى کینه با پاک یزدان نهى

ز راه خرد جوى تخت مهى‏

شبان زاده را دل پر از تخت بود

و را پند آن موبدان سخت بود

چنین بود تا بود و این تازه نیست

که کار زمانه بر اندازه نیست‏

یکى را برآرد بچرخ بلند

یکى را کند خوار و زار و نژند

نه پیوند با آن نه با اینش کین

که دانست راز جهان آفرین‏

همه موبدان تا جهان شد سیاه

بر آیین خورشید بنشست ماه‏

بگفتند زین گونه با کینه جوى

نبد سود یک موى زان گفت و گوى‏

چو شب تیره شد گفت با موبدان

شما را بباید شد اى بخردان‏

من امشب بگردانم این با پسر

ز هر گونه‏یى دانش آرم ببر

ز لشکر بخوانیم داننده بیست

بدان تا بدین بر نیاید گریست‏

برفتند دانندگان از برش

بیامد یکى موبد از لشکرش‏

چو بنشست ماهوى با راستان

چه بینید گفت اندرین داستان‏

اگر زنده ماند تن یزدگرد

ز هر سو برو لشکر آیند گرد

برهنه شد این راز من در جهان

شنیدند یک سر کهان و مهان‏

بیاید مرا از بدش جان بسر

نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر

چنین داد پاسخ خردمند مرد

که این خود نخستین نبایست کرد

اگر شاه ایران شود دشمنت

ازو بد رسد بى‏گمان بر تنت‏

وگر خون او را بریزى بدست

که کین خواه او در جهان ایزدست‏

چپ و راست رنجست و اندوه و درد

نگه کن کنون تا چه بایدت کرد

پسر گفت کاى باب فرخنده راى

چو دشمن کنى و ز بپرداز جاى‏

سپاه آید او را ز ما چین و چین

بما بر شود تنگ روى زمین‏

تو این را چنین خرد کارى مدان

چو چیره شدى کام مردان بران‏

گر از دامن او درفشى کنند

ترا با سپاه از بنه بر کنند

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن