پسر بد مر او را یکى هوشمند
گرانمایه طهمورث دیوبند
بیامد بتخت پدر بر نشست
بشاهى کمر بر میان بر ببست
همه موبدان را ز لشکر بخواند
بخوبى چه مایه سخنها براند
چنین گفت کامروز تخت و کلاه
مرا زیبد این تاج و گنج و سپاه
جهان از بدیها بشویم براى
پس آنگه کنم در گهى گرد پاى
ز هر جاى کوته کنم دست دیو
که من بود خواهم جهان را خدیو
هر آن چیز کاندر جهان سودمند
کنم آشکارا گشایم ز بند
پس از پشت میش و بره پشم و موى
برید و برشتن نهادند روى