زال

هنر نمودن زال در پیش منوچهر

چو زال این سخنها بکرد آشکار

از و شادمان شد دل شهریار

بشادى یکى انجمن بر شگفت

شهنشاه گیتى ز هازه گرفت‏

یکى جشنگاهى بیاراست شاه

چنانچون شب چارده چرخ ماه‏

کشیدند مى تا جهان تیره گشت

سر میگساران ز مى خیره گشت‏

خروشیدن مرد بالاى گاه

یکایک بر آمد ز درگاه شاه‏

برفتند گردان همه شاد و مست

گرفته یکى دست دیگر بدست‏

چو زال این سخنها بکرد آشکار

از و شادمان شد دل شهریار

بشادى یکى انجمن بر شگفت

شهنشاه گیتى ز هازه گرفت‏

یکى جشنگاهى بیاراست شاه

چنانچون شب چارده چرخ ماه‏

کشیدند مى تا جهان تیره گشت

سر میگساران ز مى خیره گشت‏

خروشیدن مرد بالاى گاه

یکایک بر آمد ز درگاه شاه‏

برفتند گردان همه شاد و مست

گرفته یکى دست دیگر بدست‏

چو بر زد زبانه ز کوه آفتاب

سر نامداران بر آمد ز خواب‏

بیامد کمر بسته زال دلیر

بپیش شهنشاه چون نرّه شیر

بدستورى بازگشتن ز در

شدن نزد سالار فرّخ پدر

بشاه جهان گفت کاى نیکخوى

مرا چهر سام آمدست آرزوى‏

ببوسیدم این پایه تخت عاج

دلم گشت روشن بدین برز و تاج‏

بدو گفت شاه اى جوانمرد گرد

یک امروز نیزت بباید سپرد

ترا بویه دخت مهراب خاست

دلت راهش سام زابل کجاست‏

بفرمود تا سنج و هندى دراى

بمیدان گذارند با کرّه ناى‏

ابا نیزه و گرز و تیر و کمان

برفتند گردان همه شادمان‏

کمانها گرفتند و تیر خدنگ

نشانه نهادند چون روز جنگ‏

بپیچید هر یک بچیزى عنان

بگرز و بتیغ و بتیر و سنان‏

درختى گشن بد بمیدان شاه

گذشته برو سال بسیار و ماه‏

کمان را بمالید دستان سام

بر انگیخت اسپ و برآورد نام‏

بزد بر میان درخت سهى

گذاره شد آن تیر شاهنشهى‏

هم اندر تگ اسپ یک چوبه تیر

بینداخت و بگذاشت چون نرّه شیر

سپر برگرفتند ژوپین و ران

بگشتند با خشتهاى گران‏

سپر خواست از ریدک ترک زال

بر انگیخت اسپ و برآورد یال

کمان را بینداخت و ژوپین گرفت

بژوپین شکار نو آیین گرفت

بزد خشت بر سه سپر گیل وار

گشاده بدیگر سو افگند خوار

بگردنکشان گفت شاه جهان

که با او که جوید نبرد از مهان‏

یکى بر گراییدش اندر نبرد

که از تیر و ژوپین بر آورد گرد

همه بر کشیدند گردان سلیح

بدل خشمناک و زبان پر مزیح‏

بآورد رفتند پیچان عنان

ابا نیزه و آب داده سنان‏

چنان شد که مرد اندر آمد بمرد

بر انگیخت زال اسپ و بر خاست گرد

نگه کرد تا کیست زیشان سوار

عنان پیچ و گردنکش و نامدار

ز گرد اندر آمد بسان نهنگ

گرفتش کمربند او را بچنگ‏

چنان خوارش از پشت زین بر گرفت

که شاه و سپه ماند اندر شگفت‏

بآواز گفتند گردنکشان

که مردم نبیند کسى زین نشان‏

هر آن کس که با او بجوید نبرد

کند جامه مادر برو لاژورد

ز شیران نزاید چنین نیز گرد

چه گرد از نهنگانش باید شمرد

خنک سام یل کش چنین یادگار

بماند بگیتى دلیر و سوار

برو آفرین کرد شاه بزرگ

همان نامور مهتران سترگ‏

بزرگان سوى کاخ شاه آمدند

کمربسته و با کلاه آمدند

یکى خلعت آراست شاه جهان

که گشتند از ان خیره یک سر مهان‏

چه از تاج پر مایه و تخت زر

چه از یاره و طوق و زرّین کمر

همان جامهاى گرانمایه نیز

پرستنده و اسپ و هر گونه چیز

بزال سپهبد سپرد آن زمان

همه چیزها از کران تا کران

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن