باب اول در عدل و تدبیر و رای

بزرگی جفا پیشه در حدّ غور

بزرگی جفا پیشه در حدّ غور

گرفتی خر روستائی بزور

خران زیر بار گران بی علف

به روزی دو مسکین شدندی تلف

چو منعم کند سفله را، روزگار

نهد بر دل تنگ درویش، بار

چو بام بلندش بود خودپرست

کند بول و خاشاک بر بام پست

شنیدم که باری به عزم شکار

برون رفت بیدادگر شهریار

تگاور به دنبال صیدی براند

شبش درگرفت از حشم دور ماند

به تنها ندانست روی و رهی

بینداخت ناکام شب در دهی

یکی پیرمرد اندر آن ده مقیم

ز پیران مردم شناس قدیم

پسر را همی گفت کای شادبهر

خرت را مبر بامدادان به شهر

که آن ناجوانمرد برگشته بخت

که تابوت بینمش بر جای تخت

کمر بسته دارد به فرمان دیو

به گردون بر از دست جورش غریو

در این کشور آسایش و خرمی

ندید و نبیند به چشم آدمی

مگر این سیه نامه ی بی صفا

به دوزخ برد لعنت اندر قفا

پسر گفت: راه درازست و سخت

پیاده نیارم شد ای نیکبخت

طریقی بیندیش و رایی بزن

که رای تو روشن تر از رای من

پدر گفت: اگر پند من بشنوی

یکی سنگ برداشت باید قوی

زدن بر خر نامور چند بار

سر و دست و پهلوش کردن فگار

مگر کان فرومایه ی زشت کیش

به کارش نیاید خر لنگ ریش

چو خضر پیمبر که کشتی شکست

وز او دست جبار ظالم ببست

به سالی که در بحر کشتی گرفت

بسی سالها نام زشتی گرفت

تفو بر چنان ملک و دولت که راند

که شنعت بر او تا قیامت بماند

پسر چون شنید این حدیث از پدر

سر از خط فرمان نبردش بدر

فرو کوفت بیچاره خر را به سنگ

خر از دست عاجز شد از پای لنگ

پدر گفتش اکنون سر خویش گیر

هر آن ره که میبایدت پیش گیر

پسر در پی کاروانی فتاد

ز دشنام چندانکه دانست داد

وز این سو پدر روی بر آستان

که یا رب بسجاده ی راستان

که چندان امانم ده از روزگار

که زین نحس ظالم بر آید دمار

اگر من نبینم مر او را هلاک

شب گور چشمم نخسبد به خاک

اگر مار زاید زن بار دار

به از آدمی زاده ی دیو سار

زن از مرد موذی به بسیار به

سگ از مردم مردم آزار به

مخنّث که بیداد برخود کند

از آن به که با دیگری بد کند

شکسته متاعی که دردست توست

از آن به که در دست دشمن درست

شه این جمله بشنید و چیزی نگفت

ببست اسب و سر بر نمد زین بخفت

همه شب به بیداری اختر شمرد

ز سودای اندیشه خوابش نبرد

چو آواز مرغ سحر گوش کرد

پریشانی شب فراموش کرد

سواران همه شب بتک تاختند

سحرگه پی اسب بشناختند

در آن عرصه بر اسب دیدند شاه

پیاده دویدند یک سر سپاه

بخدمت نهادند سر بر زمین

چو دریا شد از موج لشگر زمین

یکی گفتش از مخلصان قدیم

که شب بود حاجب بروزش ندیم

رعیت چه نزلت نهادند دوش

که ما را نه چشم آرمید و نه گوش

شهنشه نیارست کردن حدیث

که بر وی چه آمد ز خبث خبیث

هم آهسته سر بُرد پیش سرش

فرو گفت پنهان بگوش اندرش

کسم پای مرغی نیاورد پیش

ولی دست خر رفت از اندازه بیش

بزرگان نشستند و خوان خواستند

بخوردند و مجلس بیاراستند

چو شور و طرب در نهاد آمدش

زدهقان دوشینه یاد آمدش

بفرمود جستند و بستند سخت

بخواری فکندند در پای تخت

سیه دل بر آهیخت شمشیر تیز

ندانست بیچاره راه گریز

شمرد آندم از زندگی آخرش

بگفت آنچه گردید در خاطرش

نه بینی که چون کارد بر سر بود

قلم را زبانش روانتر بود

چو دانست کز خشم نتوان گریخت

به بی باکی از تیر ترکش بریخت

سر از نا امیدی بر آورد و گفت

نشاید شب گور در خانه خفت

نه تنها منت گفتم ای شهریار

که برگشته بختی و بد روزگار

چرا خشم بر من گرفتی و بس

مَنَت پیش گفتم دگر خلق پس

نه من کردم از دست جورت نفیر

که خلقی ز خلقی یکی کشته گیر

عجب کز منت در دل آمد درشت

بکش گر توانی همه خلق کشت

وگر سختت آمد نکوهش زِمن

به انصاف بیخ نکوهش بکن

تو را چاره از ظلم بر گشتن است

نه بیچاره ی بی گنه کشتن است

چو بیداد کردی توقّع مدار

که نامت به نیکی رَوَد در دیار

ور ایدون که دشوارت آمد سخن

دگر هر چه دشوارت آید مکن

مرا پنج روز دگر مانده گیر

دو روز دگر عیش خوش رانده گیر

نماند ستمکار بد روزگار

بماند بر او لعنت پایدار

تو را نیک پند است اگر بشنوی

وگر نشنوی خود پشیمان شوی

ندانم که چون خسبدت دیدگان

نخفته ز دستت ستمدیدگان

بدان کی ستوده شود پادشاه

که خلقش ستایند در بارگاه

چه سود آفرین بر سر انجمن

پس چرخه نفرین کنان پیرزن

همی گفت و شمشیر بالای سر

سپر کرده جان پیش تیر قدر

شه از مستی غفلت آمد به هوش

بگوشش فرو گفت فرّخ سروش

کز این پیر دست عقوبت بدار

یکی کشته گیر از هزاران هزار

زمانی سرش در گریبان بماند

پس آنگه به عفو آستین برفشاند

به دستان خود بند از او برگرفت

سرش را ببوسید و در بر گرفت

بزرگیش بخشید و فرماندهی

زشاخ اُمیدش برآمد بهی

بگیتی حکایتش شد این داستان

رَوَد نیکبخت از پی راستان

بیاموز از عاقلان حُسن خوی

نه چنداکه از جاهل عیب جوی

ز دشمن شنو سیرت خود که دوست

هر آنچ از تو آید به چشمش نکوست

ستایش سرایان نه یار تو اند

نکوهش کنان دوستدار تو اند

وَبالست دادن به رنجور قند

که داروی تلخش بود سودمند

تُرشروی بهتر کُند سرزنش

که یاران خوش طبع شیرین منش

ازین به نصیحت نگوید کست

اگر عاقلی یک اشارت بست

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *