اسکندر
چاره نمودن اسکندر با طینوش
سکندر بیامد دلى همچو کوه
رها گشته از شاه دانش پژوه
نبودش ز قیدافه چین در بروى
نبرداشت هرگز دل از آرزوى
ببود آن شب و بامداد پگاه
ز ایوان بیامد بنزدیک شاه
سپهدار در خان پیل استه بود
همه گرد بر گرد او رسته بود
سر خانه را پیکر از جزع و زر
بزر اندرون چند گونه گهر
بپیش اندرون دسته مشک بوى
دو فرزند بایسته در پیش اوى
چو طینوش اسپ افگن و قیدروش
نهاده بگفتار قیدافه گوش
بمادر چنین گفت کهتر پسر
که اى شاه نیکاختر و دادگر
سکندر بیامد دلى همچو کوه
رها گشته از شاه دانش پژوه
نبودش ز قیدافه چین در بروى
نبرداشت هرگز دل از آرزوى
ببود آن شب و بامداد پگاه
ز ایوان بیامد بنزدیک شاه
سپهدار در خان پیل استه بود
همه گرد بر گرد او رسته بود
سر خانه را پیکر از جزع و زر
بزر اندرون چند گونه گهر
بپیش اندرون دسته مشک بوى
دو فرزند بایسته در پیش اوى
چو طینوش اسپ افگن و قیدروش
نهاده بگفتار قیدافه گوش
بمادر چنین گفت کهتر پسر
که اى شاه نیکاختر و دادگر
چنان کن که از پیش تو بیطقون
شود شاد و خشنود با رهنمون
بره بر کسى تا نیازاردش
ور از دشمنان نیز نشماردش
که زنده کن پاک جان من اوست
بر آنم که روشن روان من اوست
بدو گفت مادر که ایدون کنم
که او را بزرگى بر افزون کنم
باسکندر نامور شاه گفت
که پیدا کن اکنون نهان از نهفت
چه خواهى و راى سکندر بچیست
چه رانى تو از شاه و دستور کیست
سکندر بدو گفت کاى سرفراز
بنزد تو شد بودن من دراز
مرا گفت رو باژ مرزش بخواه
وگر دیر مانى بیارم سپاه
نمانم بدو کشور و تاج و تخت
نه زور و نه شاهى نه گنج و نه بخت