داستان رستم و اسفندیار

پاسخ رستم به اسفندیار و ستایش کردن نژاد خویش را

بدو گفت رستم که آرام گیر

چه گویى سخنهاى نادلپذیر

دلت بیش کژّى بپالد همى

روانت ز دیوان ببالد همى‏

تو آن گوى کز پادشاهان سزاست

نگوید سخن پادشا جز که راست‏

جهاندار داند که دستان سام

بزرگست و با دانش و نیک نام‏

همان سام پور نریمان بدست

نریمان گرد از کریمان بدست‏

بزرگست و گرشاسپ بودش پدر

بگیتى بدى خسرو تاجور

همانا شنیدستى آواز سام

نبد در زمانه چنو نیک نام‏

بکشتش بطوس اندرون اژدها

که از چنگ او کس نیابد رها

بدریا نهنگ و بخشکى پلنگ

ورا کس ندیدى گریزان ز جنگ‏

بدو گفت رستم که آرام گیر

چه گویى سخنهاى نادلپذیر

دلت بیش کژّى بپالد همى

روانت ز دیوان ببالد همى‏

تو آن گوى کز پادشاهان سزاست

نگوید سخن پادشا جز که راست‏

جهاندار داند که دستان سام

بزرگست و با دانش و نیک نام‏

همان سام پور نریمان بدست

نریمان گرد از کریمان بدست‏

بزرگست و گرشاسپ بودش پدر

بگیتى بدى خسرو تاجور

همانا شنیدستى آواز سام

نبد در زمانه چنو نیک نام‏

بکشتش بطوس اندرون اژدها

که از چنگ او کس نیابد رها

بدریا نهنگ و بخشکى پلنگ

ورا کس ندیدى گریزان ز جنگ‏

بدریا سر ماهیان برفروخت

هم اندر هوا پرّ کرگس بسوخت‏

همى پیل را در کشیدى بدم

دل خرّم از یاد او شد دژم‏

و دیگر یکى دیو بد بدگمان

تنش بر زمین و سرش باسمان‏

که دریاى چین تا میانش بدى

ز تابیدن خور زیانش بدى‏

همى ماهى از آب برداشتى

سر از گنبد ماه بگذاشتى‏

بخورشید ماهیش بریان شدى

ازو چرخ گردنده گریان شدى‏

دو پتیاره زین گونه پیچان شدند

ز تیغ یلى هر دو بى‏جان شدند

همان مادرم دخت مهراب بود

بدو کشور هند شاداب بود

که ضحّاک بودیش پنجم پدر

ز شاهان گیتى بر آورده سر

نژادى ازین نامورتر کراست

خردمند گردن نپیچد ز راست‏

دگر آنک اندر جهان سر بسر

یلان را ز من جست باید هنر

همان عهد کاوس دارم نخست

که بر من بهانه نیارند جست‏

همان عهد کى‏خسرو دادگر

که چون او نبست از کیان کس کمر

زمین را سراسر همه گشته‏ام

بسى شاه بیدادگر کشته‏ام‏

چو من برگذشتم ز جیحون بر آب

ز توران بچین آمد افراسیاب‏

ز کاوس در جنگ هاماوران

بتنها برفتم بمازندران‏

نه ارژنگ ماندم نه دیو سپید

نه سنجه نه اولاد غندى نه بید

همى از پى شاه فرزند را

بکشتم دلیر خردمند را

که گردى چو سهراب هرگز نبود

بزور و بمردى و رزم آزمود

ز پانصد همانا فزونست سال

که تا من جدا گشتم از پشت زال‏

همى پهلوان بودم اندر جهان

یکى بود با آشکارم نهان‏

بسان فریدون فرّخ نژاد

که تاج بزرگى بسر بر نهاد

ز تخت اندر آورد ضحّاک را

سپرد آن سر و تاج او خاک را

دگر سام کو بود ما را نیا

ببرد از جهان دانش و کیمیا

سه دیگر که چون من ببستم کمر

تن آسان شد اندر جهان تاجور

بران خرّمى روز هرگز نبود

پى مرد بى‏راه بر دز نبود

که من بودم اندر جهان کامران

مرا بود شمشیر و گرز گران‏

بدان گفتم این تا بدانى همه

تو شاهى و گردنکشان چون رمه‏

تو اندر زمانه رسیده نوى

اگر چند با فرّ کى‏خسروى‏

تن خویش بینى همى در جهان

نه‏اى آگه از کارهاى نهان‏

چو بسیار شد گفتها مى خوریم

بمى جان اندیشه را بشکریم‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن