سیاوش

آمدن پیران به سیاوشگرد

چو پیران بیامد ز هند و ز چین

سخن رفت زان شهر با آفرین‏

خنیده بتوران سیاوش گرد

کز اختر بنش کرده شد روز ارد

از ایوان و کاخ و ز پالیز و باغ

ز کوه و در و رود و ز دشت و راغ‏

شتاب آمدش تا ببیند که شاه

چه کرد اندران نامور جایگاه‏

هر آن کس که او از در کار بود

بدان مرز با او سزاوار بود

هزار از هنرمند گردان گرد

چو هنگامه رفتن آمد ببرد

چو پیران بیامد ز هند و ز چین

سخن رفت زان شهر با آفرین‏

خنیده بتوران سیاوش گرد

کز اختر بنش کرده شد روز ارد

از ایوان و کاخ و ز پالیز و باغ

ز کوه و در و رود و ز دشت و راغ‏

شتاب آمدش تا ببیند که شاه

چه کرد اندران نامور جایگاه‏

هر آن کس که او از در کار بود

بدان مرز با او سزاوار بود

هزار از هنرمند گردان گرد

چو هنگامه رفتن آمد ببرد

چو آمد بنزدیک آن جایگاه

سیاوش پذیره شدش با سپاه‏

چو پیران بنزد سیاوش رسید

پیاده شد از دور کو را بدید

سیاوش فرود آمد از نیل رنگ

مر او را گرفت اندر آغوش تنگ‏

بگشتند هر دو بدان شارستان

ز هر در زدند از هنر داستان‏

سراسر همه باغ و میدان و کاخ

همى دید هر سو بناى فراخ‏

سپهدار پیران ز هر سو براند

بسى آفرین بر سیاوش بخواند

بدو گفت گر فرّ و برز کیان

نبودیت با دانش اندر جهان‏

کى آغاز کردى بدین گونه جاى

کجا آمدى جاى زین سان بپاى‏

بماناد تا رستخیز این نشان

میان دلیران و گردنکشان‏

پسر بر پسر همچنین شاد باد

جهاندار و پیروز و فرّخ نژاد

چو یک بهره از شهر خرّم بدید

بایوان و باغ سیاوش رسید

بکاخ فرنگیس بنهاد روى

چنان شاد و پیروز و دیهیم جوى‏

پذیره شدش دختر شهریار

بپرسید و دینار کردش نثار

چو بر تخت بنشست و آن جاى دید

بران سان بهشتى دلاراى دید

بدان نیز چندى ستایش گرفت

جهان آفرین را نیایش گرفت‏

ازان پس بخوردن گرفتند کار

مى و خوان و رامشگر و میگسار

ببودند یک هفته با مى بدست

گهى خرّم و شاد دل گاه مست‏

بهشتم ره‏آورد پیش آورید

همان هدیه شارستان چون سزید

ز یاقوت و ز گوهر شاهوار

ز دینار و ز تاج گوهرنگار

ز دیبا و اسپان بزین پلنگ

بزرّین ستام و جناغ خدنگ‏

فرنگیس را افسر و گوشوار

همان یاره و طوق گوهر نگار

بداد و بیامد بسوى ختن

همى راى زد شاد با انجمن‏

چو آمد بشادى بایوان خویش

همانگاه شد در شبستان خویش‏

بگلشهر گفت آنک خرّم بهشت

ندید و نداند که رضوان چه کشت‏

چو خورشید بر گاه فرّخ سروش

نشسته بآیین و با فرّ و هوش‏

برامش بپیماى لختى زمین

برو شارستان سیاوش ببین‏

خداوند ازان شهر نیکوترست

تو گویى فروزنده خاورست‏

و زان جایگه نزد افراسیاب

همى رفت برسان کشتى بر آب‏

بیامد بگفت آن کجا کرده بود

همان باژ کشور که آورده بود

بیاورد پیشش همه سر بسر

بدادش ز کشور سراسر خبر

که از داد شه گشت آباد بوم

ز دریاى چین تا بدریاى روم‏

و ز آنجا بکار سیاوش رسید

سراسر همه یاد کرد آنچ دید

ز کار سیاوش بپرسید شاه

و زان شهر و آن کشور و جایگاه‏

بدو گفت پیران که خرّم بهشت

کسى کو نبیند باردیبهشت‏

سروش آوریدش همانا خبر

که چونان نگاریدش آن بوم و بر

همانا ندانند ازان شهر باز

نه خورشید ازان مهتر سرفراز

یکى شهر دیدم که اندر زمین

نبیند دگر کس بتوران و چین‏

ز بس باغ و ایوان و آب روان

بر آمیخت گفتى خرد با روان‏

چو کاخ فرنگیس دیدم ز دور

چو گنج گهر بد بمیدان سور

بدان زیب و آیین که داماد تست

ز خوبى بکام دل شاد تست‏

گله کرد باید بگیتى یله

ترا چون نباشد ز گیتى گله‏

گر ایدونک آید ز مینو سروش

نباشد بدان فرّ و اورنگ و هوش‏

و دیگر دو کشور ز جنگ و ز جوش

بر آسود چون مهتر آمد بهوش‏

بماناد بر ما چنین جاودان

دل هوشمندان و راى ردان‏

ز گفتار او شاد شد شهریار

که دخت برومندش آمد ببار

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن