سیاوش

یادآورى راه سیاوش به ترکستان

چو خورشید تابنده بنمود پشت

هوا شد سیاه و زمین شد درشت‏

سیاوش لشکر بجیحون کشید

بمژگان همى از جگر خون کشید

چو آمد بترمذ درون بام و کوى

بسان بهاران پر از رنگ و بوى‏

چنان بد همه شهرها تا بچاچ

تو گفتى عروسیست با طوق و تاج‏

بهر منزلى ساخته خوردنى

خورشهاى زیبا و گستردنى‏

چنین تا بقچقار باشى براند

فرود آمد آنجا و چندى بماند

چو آگاهى آمد پذیره شدند

همه سرکشان با تبیره شدند

ز خویشان گزین کرد پیران هزار

پذیره شدن را بر آراست کار

چو خورشید تابنده بنمود پشت

هوا شد سیاه و زمین شد درشت‏

سیاوش لشکر بجیحون کشید

بمژگان همى از جگر خون کشید

چو آمد بترمذ درون بام و کوى

بسان بهاران پر از رنگ و بوى‏

چنان بد همه شهرها تا بچاچ

تو گفتى عروسیست با طوق و تاج‏

بهر منزلى ساخته خوردنى

خورشهاى زیبا و گستردنى‏

چنین تا بقچقار باشى براند

فرود آمد آنجا و چندى بماند

چو آگاهى آمد پذیره شدند

همه سرکشان با تبیره شدند

ز خویشان گزین کرد پیران هزار

پذیره شدن را بر آراست کار

بیاراسته چار پیل سپید

سپه را همه داد یک سر نوید

یکى بر نهاده ز پیروزه تخت

درفشنده مهدى بسان درخت‏

سرش ماه زرّین و بومش بنفش

بزر بافته پرنیانى درفش‏

ابا تخت زرّین سه پیل دگر

صد از ماه رویان زرّین کمر

سپاهى بران سان که گفتى سپهر

بیاراست روى زمین را بمهر

صد اسپ گرانمایه با زین زر

بدیبا بیاراسته سر بسر

سیاوش بشنید کامد سپاه

پذیره شدن را بیاراست شاه‏

درفش سپهدار پیران بدید

خروشیدن پیل و اسپان شنید

بشد تیز و بگرفتش اندر کنار

بپرسیدش از نامور شهریار

بدو گفت کاى پهلوان سپاه

چرا رنجه کردى روان را براه‏

همه بر دل اندیشه این بد نخست

که بیند دو چشمم ترا تندرست‏

ببوسید پیران سر و پاى او

همان خوب چهر دلاراى او

چنین گفت کاى شهریار جوان

مرا گر بخواب این نمودى روان‏

ستایش کنم پیش یزدان نخست

چو دیدم ترا روشن و تندرست‏

ترا چون پدر باشد افراسیاب

همه بنده باشیم زین روى آب‏

ز پیوستگان هست بیش از هزار

پرستندگانند با گوشوار

تو بى‏کام دل هیچ دم برمزن

ترا بنده باشد همى مرد و زن‏

مرا گر پذیرى تو با پیر سر

ز بهر پرستش ببندم کمر

برفتند هر دو بشادى بهم

سخن یاد کردند بر بیش و کم‏

همه ره ز آواى چنگ و رباب

همى خفته را سر بر آمد ز خواب‏

همى خاک مشکین شد از مشک و زر

همى اسپ تازى بر آورد پر

سیاوش چو آن دید آب از دو چشم

ببارید و ز اندیشه آمد بخشم‏

که یاد آمدش بوم زابلستان

بیاراسته تا بکابلستان‏

همان شهر ایرانش آمد بیاد

همى برکشید از جگر سرد باد

ز ایران دلش یاد کرد و بسوخت

بکردار آتش رخش بر فروخت‏

ز پیران بپیچید و پوشید روى

سپهبد بدید آن غم و درد اوى‏

بدانست کو را چه آمد بیاد

غمى گشت و دندان بلب بر نهاد

بقچقار باشى فرود آمدند

نشستند و یکبار دم بر زدند

نگه کرد پیران بدیدار او

نشست و بر و یال و گفتار او

بدو در دو چشمش همى خیره ماند

همى هر زمان نام یزدان بخواند

بدو گفت کاى نامور شهریار

ز شاهان گیتى توى یادگار

سه چیزست بر تو که اندر جهان

کسى را نباشد ز تخم مهان‏

یکى آنک از تخمه کى‏قباد

همى از تو گیرند گویى نژاد

و دیگر زبانى بدین راستى

بگفتار نیکو بیاراستى‏

سه دیگر که گویى که از چهر تو

ببارد همى بر زمین مهر تو

چنین داد پاسخ سیاوش بدوى

که اى پیر پاکیزه و راست گوى‏

خنیده بگیتى بمهر و وفا

ز آهرمنى دور و دور از جفا

گر ایدونک با من تو پیمان کنى

شناسم که پیمان من مشکنى‏

گر از بودن ایدر مرا نیکویست

برین کرده خود نباید گریست‏

و گر نیست فرماى تا بگذرم

نمایى ره کشورى دیگرم‏

بدو گفت پیران که مندیش زین

چو اندر گذشتى ز ایران زمین‏

مگردان دل از مهر افراسیاب

مکن هیچ گونه برفتن شتاب‏

پراگنده نامش بگیتى بدیست

و لیکن جز اینست مرد ایزدیست‏

خرد دارد و راى و هوش بلند

بخیره نیاید براه گزند

مرا نیز خویشیست با او بخون

همش پهلوانم همش رهنمون‏

همانا برین بوم و بر صد هزار

بفرمان من بیش باشد سوار

همم بوم و بر هست و هم گوسفند

هم اسپ و سلیح و کمان و کمند

مرا بى‏نیازیست از هر کسى

نهفته جزین نیز هستم بسى‏

فداى تو بادا همه هرچ هست

گرایدونک سازى بشادى نشست‏

پذیرفتم از پاک یزدان ترا

براى و دل هوشمندان ترا

که بر تو نیاید ز بدها گزند

نداند کسى راز چرخ بلند

مگر کز تو آشوب خیزد بشهر

بیامیزى از دور تریاک و زهر

سیاوش بدان گفتها رام شد

برافروخت و اندر خور جام شد

بخوردن نشستند یک با دگر

سیاوش پسر گشت و پیران پدر

برفتند با خنده و شادمان

بره بر نجستند جایى زمان‏

چنین تا رسیدند در شهر گنگ

کزان بود خرّم سراى درنگ‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن