کیخسرو
خواستن زال گشادنامه از خسرو براى رستم
چو بشنید دستان خسرو پرست
زمین را ببوسید و بر پاى جست
چنین گفت کاى شهریار جهان
سزد کآرزوها ندارم نهان
تو دانى که رستم بایران چه کرد
برزم و ببزم و بننگ و نبرد
چو کاوس کى شد بمازندران
رهى دور و فرسنگهاى گران
چو دیوان ببستند کاوس را
چو گودرز گردنکش و طوس را
تهمتن چو بشنید تنها برفت
بمازندران روى بنهاد تفت
بیابان و تاریکى و دیو و شیر
همان جادوى و اژدهاى دلیر
بدان رنج و تیمار ببرید راه
بمازندران شد بنزدیک شاه
چو بشنید دستان خسرو پرست
زمین را ببوسید و بر پاى جست
چنین گفت کاى شهریار جهان
سزد کآرزوها ندارم نهان
تو دانى که رستم بایران چه کرد
برزم و ببزم و بننگ و نبرد
چو کاوس کى شد بمازندران
رهى دور و فرسنگهاى گران
چو دیوان ببستند کاوس را
چو گودرز گردنکش و طوس را
تهمتن چو بشنید تنها برفت
بمازندران روى بنهاد تفت
بیابان و تاریکى و دیو و شیر
همان جادوى و اژدهاى دلیر
بدان رنج و تیمار ببرید راه
بمازندران شد بنزدیک شاه
بدرید پهلوى دیو سپید
جگر گاه پولادغندى و بید
سر سنجه را ناگه از تن بکند
خروشش بر آمد بابر بلند
چو سهراب فرزند کاندر جهان
کسى را نبود از کهان و مهان
بکشت از پى کین کاوس شاه
ز دردش بگرید همى سال و ماه
و زان پس کجا رزم کاموس کرد
بمردى بابر اندر آورد گرد
ز کردار او چند رانم سخن
که هم داستانها نیاید ببن
اگر شاه سیر آمد از تاج و گاه
چه ماند بدین شیر دل نیک خواه
چنین داد پاسخ که کردار اوى
بنزدیک ما رنج و تیمار اوى
که داند مگر کردگار سپهر
نماینده کام و آرام و مهر
سخنهاى او نیست اندر نهفت
نداند کس او را بافاق جفت
بفرمود تا رفت پیشش دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
نبشتند عهدى ز شاه زمین
سر افراز کىخسرو پاک دین
ز بهر سپهبد گو پیل تن
ستوده بمردى بهر انجمن
که او باشد اندر جهان پیش رو
جهاندار بیدار و سالار و گو
هم او را بود کشور نیمروز
سپهدار پیروز لشکر فروز
نهادند بر عهد با مهر زر
بر آیین کىخسرو دادگر
بدو داد منشور و کرد آفرین
که آباد بادا برستم زمین
مهانى که با زال سام سوار
برفتند با زیجها بر کنار
ببخشیدشان خلعت و سیم و زر
یکى جام مر هر یکى را گهر