داستان بیژن و منیژه

آمدن رستم نزد خسرو

بروز چهارم گرفتند ساز

چو آمدش هنگام رفتن فراز

بفرمود رستم که بندید بار

سوى شاه ایران بسیچید کار

سواران گردنکش از کشورش

همه راه را ساخته بر درش‏

بیامد برخش اندر آورد پاى

کمر بست و پوشید رومى قباى‏

بزین اندر افگند گرز نیا

پر از جنگ سر دل پر از کیمیا

بروز چهارم گرفتند ساز

چو آمدش هنگام رفتن فراز

بفرمود رستم که بندید بار

سوى شاه ایران بسیچید کار

سواران گردنکش از کشورش

همه راه را ساخته بر درش‏

بیامد برخش اندر آورد پاى

کمر بست و پوشید رومى قباى‏

بزین اندر افگند گرز نیا

پر از جنگ سر دل پر از کیمیا

بگردون بر افراخته گوش رخش

ز خورشید برتر سر تاج بخش‏

خود و گیو با زابلى صد سوار

ز لشکر گزید از در کارزار

که نابردنى بود برگاشتند

بزال و فرامرز بگذاشتند

سوى شهر ایران نهادند روى

همه راه پویان و دل کینه جوى‏

چو رستم بنزدیک ایران رسید

بنزدیک شهر دلیران رسید

یکى باد نوشین درود سپهر

برستم رسانید شادان بمهر

بر رستم آمد همانگاه گیو

کز ایدر نباید شدن پیش نیو

شوم گفت و آگه کنم شاه را

که پیمود رخش تهم راه را

چو رفت از بر رستم پهلوان

بیامد بدرگاه شاه جوان‏

چو نزدیک کى‏خسرو آمد فراز

ستودش فراوان و بردش نماز

پس از گیو گودرز پرسید شاه

که رستم کجا ماند چون بود راه‏

بدو گفت گیو اى شه نامدار

برآید ببخت تو هر گونه کار

نتابید رستم ز فرمان تو

دلش بسته دیدم بپیمان تو

چو آن نامه شاه دادم بدوى

بمالید بر نامه بر چشم و روى‏

عنان با عنان من اندر ببست

چنانچون بود گرد خسرو پرست‏

برفتم من از پیش تا با تو شاه

بگویم که آمد تهمتن ز راه‏

بگیو آنگهى گفت رستم کجاست

که پشت بزرگى و تخم وفاست‏

گرامیش کردن سزاوار هست

که نیکى نمایست و خسرو پرست‏

بفرمود خسرو بفرزانگان

بمهتر نژادان و مردانگان‏

پذیره شدن پیش او با سپاه

که آمد بفرمان خسرو براه‏

بگفتند گودرز کشواد را

شه نوذران طوس و فرهاد را

دو بهره ز گردان گردنکشان

چه از گرز داران مردمکشان‏

بر آیین کاوس برخاستند

پذیره شدن را بیاراستند

جهان شد ز گرد سواران بنفش

درخشان سنان و درفشان درفش‏

چو نزدیک رستم فراز آمدند

پیاده برسم نماز آمدند

ز اسب اندر آمد جهان پهلوان

کجا پهلوانان بپیشش نوان‏

بپرسید مر هر یکى را ز شاه

ز گردنده خورشید و تابنده ماه‏

نشستند گردان و رستم بر اسب

بکردار رخشنده آذرگشسب‏

چو آمد بر شاه کهتر نواز

نوان پیش او رفت و بردش نماز

ستایش کنان پیش خسرو دوید

که مهر و ستایش مر او را سزید

بر آورد سر آفرین کرد و گفت

مبادت جز از بخت پیروز جفت‏

چو هر مزد بادت بدین پایگاه

چو بهمن نگهبان فرّخ کلاه‏

همه ساله اردیبهشت هژیر

نگهبان تو با هش و راى پیر

چو شهریورت باد پیروز گر

بنام بزرگى و فرّ و هنر

سفندارمذ پاسبان تو باد

خرد جان روشن روان تو باد

چو خردادت از یاوران بر دهاد

ز مرداد باش از بر و بوم شاد

دى و اور مزدت خجسته بواد

در هر بدى بر تو بسته بواد

دیت آذر افروز و فرخنده روز

تو شادان و تاج تو گیتى فروز

چو این آفرین کرد رستم بپاى

بپرسید و کردش بر خویش جاى‏

بدو گفت خسرو درست آمدى

که از جان تو دور بادا بدى‏

توى پهلوان کیان جهان

نهان آشکار آشکارت نهان‏

گزین کیانى و پشت سپاه

نگهدار ایران و لشکر پناه‏

مرا شاد کردى بدیدار خویش

بدین پر هنر جان بیدار خویش‏

زواره فرامرز و دستان سام

درستند از یشان چه دارى پیام‏

فرو بود رستم ببوسید تخت

که اى نامور خسرو نیکبخت‏

ببخت تو هر سه درستند و شاد

انوشه کسى کش کند شاه یاد

بسالار نوبت بفرمود شاه

که گودرز و طوس و گوان را بخواه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *