داستان بیژن و منیژه

بزم کردن کى‏خسرو با پهلوانان

در باغ بگشاد سالار بار

نشستنگهى بود بس شاهوار

بفرمود تا تاج زرین و تخت

نهادند زیر گُلَفشان درخت‏

همه دیبه خسروانى بباغ

بگسترد و شد گُلسِتان چون چراغ‏

درختى زدند از بر گاه شاه

کجا سایه گسترد بر تاج و گاه‏

تنش سیم و شاخش ز یاقوت و زر

برو گونه‏گون خوشه هاى گهر

عقیق و زمرّد همه برگ و بار

فروهشته از تاج چون گوشوار

همه بار زرّین ترنج و بهى

میان ترنج و بهیها تهى‏

در باغ بگشاد سالار بار

نشستنگهى بود بس شاهوار

بفرمود تا تاج زرین و تخت

نهادند زیر گُلَفشان درخت‏

همه دیبه خسروانى بباغ

بگسترد و شد گُلسِتان چون چراغ‏

درختى زدند از بر گاه شاه

کجا سایه گسترد بر تاج و گاه‏

تنش سیم و شاخش ز یاقوت و زر

برو گونه‏گون خوشه هاى گهر

عقیق و زمرّد همه برگ و بار

فروهشته از تاج چون گوشوار

همه بار زرّین ترنج و بهى

میان ترنج و بهیها تهى‏

بدو اندرون مشک سوده بمى

همه پیکرش سفته بر سان نى‏

کرا شاه بر گاه بنشاندى

برو باد ازو مشک بفشاندى‏

همه میگساران بپیش اندرا

همه بر سران افسر از گوهرا

ز دیباى زربفت چینى قباى

همه پیش گاه سپهبد بپاى‏

همه طوق بر بسته و گوشوار

بریشان همه جامه گوهر نگار

همه رخ چو دیباى رومى برنگ

فروزنده عود و خروشنده چنگ‏

همه دل پر از شادى و مى بدست

رخان ارغوانى و نابوده مست‏

بفرمود تا رستم آمد بتخت

نشست از بر گاه زیر درخت‏

برستم چنین گفت پس شهریار

که اى نیک پیوند و به روزگار

ز هر بد توى پیش ایران سپر

همیشه چو سیمرغ گسترده پر

چه درگاهِ ایران چه پیش کیان

همه بر در رنج بندى میان‏

شناسى تو کردار گودرزیان

به آسانى و رنج و سود و زیان‏

میان بسته دارند پیشم بپاى

همیشه بنیکى مرا رهنماى‏

بتنها تن گیو کز انجمن

ز هر بد سپر بود در پیش من‏

چنین غم بدین دوده نامد بنیز

غم و درد فرزند برتر ز چیز

بدین کار گر تو ببندى میان

پذیره نیایدت شیر ژیان‏

کنون چاره کار بیژن بجوى

که او را ز توران بد آمد بروى‏

ز گردان و اسبان و شمشیر و گنج

ببر هرچ باید مدار این برنج‏

چو رستم ز کى‏خسرو ایدون شنید

زمین را ببوسید و دم در کشید

برو آفرین کرد کاى نیک نام

چو خورشید هر جاى گسترده کام‏

ز تو دور بادا دو چشم نیاز

دل بد سگالت بگرم و گداز

توى بر جهان شاه و سالار و کى

کیان جهان مر ترا خاک پى‏

که چون تو ندیدست یک شاه گاه

نه تابنده خورشید و گردنده ماه‏

بدان را ز نیکان تو کردى جدا

تو دارى بافسون و بند اژدها

بکندم دل دیو مازندران

بفرّ کیانى و گرز گران‏

مرا مادر از بهر رنج تو زاد

تو باید که باشى بآرام و شاد

منم گوش داده بفرمان تو

نگردم بهرسان ز پیمان تو

دل و جان نهاده بسوى کلاه

بران ره روم کِم بفرمود شاه‏

و نیز از پى گیو اگر بر سرم

هوا بارد آتش بدو ننگرم‏

رسیده بمژگانم اندر سنان

ز فرمان خسرو نتابم عنان‏

برآرم ببخت تو این کار کرد

سپهبد نخواهم نه مردان مرد

کلید چنین بند باشد فریب

نه هنگام گرزست و روز نهیب‏

چو رستم چنین گفت گودرز و گیو

فریبرز و فرهاد و شاپور نیو

بزرگان لشکر برو آفرین

همى خواندند از جهان آفرین‏

بمى دست بردند با شهریار

گشاده بشادى در نوبهار

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن